شنبه

ای شمایان همه خوب

قصد کرده بودم تا روز میلادم بوف را به سرشاخه بازنگردانم و یا بگذارم برای همیشه از دست برود. اما این چندوقت از شما که می‎خوانید بوف را پیغام‎هایی گرفتم که حیرانم کرد. حیران ماندم که نوشته بودید از زمان گودر همراهم بوده‎اید. که نوشته بودید نگران احوالم هستید. که اصلا نشانی ایمیلم را برای همین روزهای حذف گوشه‎ای نوشته بودید. یا از دیگرانی پرس‎وجو کرده بودید که احوالم به سامان هست یا نه. به گله نوشته بودید که چرا بوف لعنتی کامنت‎هاش بسته‎ست همه‌ی این سال‎ها. نامم را جاهای دیگری جسته بودید و.. من از شرمِ تن دادن چند و چندین باره به هیولای حذف، دست‎ها را گذاشتم بر داغی سرخ گونه‎ها و از شما چه پنهان که حضور پُرمهرتان چون شکوفه‎ی انار لب‎هام را به خنده گشود. دامنی پشمی با رگه‎های ارغوانی و سیاه گرفته‎ام. بسیار خوش‎آیندم است پوشیدنش. حالا کمر را خم و پر همان دامن را به احترام‎تان به سرانگشت بالا گرفته‎ام.