چهارشنبه

چه‎قدر شب زشتی بود. چه‎قدر خجالت‎زده بودم وقتی برِ اتوبان زیر باران روی گل‎ولای چمباتمه زده بودم توی ترافیک. زنی با لباسی چارخانه و شالی ارغوانی و موهای پریشان. وسط اتوبان از تاکسی پیاده‎اش کردند به ناچار. کیسه‎ی خریدش را خالی کردند، دادند دستش. نفهمید چه شده. یکهو روی جدول گل‎آلود بود و صورتش را چپانده بود توی کیسه و اندرونش بالا می‎آمد. تنش می‎لرزید و گریه هم بود. وضع زشت و رقت‎باری بود. به سختی به خانه رسید. باغچه و جو به جو زانو زد. توی حمام خانه هم باز همان بساط تا از حال رفت. به که از حالم می‎گفتم؟ به که از حالم بگویم؟ حالا همین یک جاست که می‎شود بنویسم. انگار کنم گفته‎ام. انگار کنم شماها می‎دانید. اما چه فایده؟ نوشتن می‎شود تیمار؟ نوشتن جای چه را پر می‎کند؟ هیچ. جز این‎که تحلیل کنند فلانی دنبال ترحم است. جز این‎که تحلیل کنند فلانی مخاطبش را دچار عذاب وجدان می‎کند. جز این‎که تحلیل کنند فلانی وابسته‎ی اندوه است. جز این‎ها چه عایدم شده از نوشتن؟ حالم هیچ خوب نیست. روزهای بدی‎ست. شب‎های بدی‎ست. اوقات بدی‎ست. دوزخ...