سه‌شنبه

این من بودم که هربار می‎باختم. این من بودم که هربار به هرزه‎های تازه‎ای می‎باختم. به هرزه‎های رنگ‎به‎رنگ. از هر قماش و قومی. با هر قواره و قصه‎ای. به آن‎ها که در هر پستوی پنهان و پناهی پیدام می‎کردند و شیرابه‎ی پلید لذت‎شان را به سر و روم می‎پاشیدند و از عذابم دوچندان سرکیف و کوک می‎شدند. آن‎ها که از به دست آوردن آن تن سرخوشانه شکنجه‎ام می‎دادند. و من ساده‎انگارانه گمانم بود این زمزمه که در گوش من است، یگانه است و مرهم است و آن دیگران همه خیال و وهم و کذب. آن‎ها که دست دراز می‎کردند به خلوت معصومم تا اعتماد و مهرم را تاراج کنند. خنده را می‎باختم. غم می‎ماند. می‎گفت غم‎آجین و غم‎گساری تو! رنج از باختنی پی‎درپی. حرمت را می‎باختم. عشق را می‎باختم به هرزه‎ها. انتظار محبوب را کشیدن پشت آن دریچه‎ی کوچک و پیچ کوچه، بی‎قرار تن را و تمنا را نشاندن، همه را می‎باختم. نامش به لطف خواندن را، نوزاش به سرانگشت‎هام را، همه را می‎باختم. چون یرمای پُرشور و پُرخواهشی که آواز از گلوگاه کوچکش سرمی‎داد و اما تن به دیگری نمی‎سپرد و تاب می‎آورد و دیوانه می‎شد و.. تلخی می‎ماند. فعل خواستن در او بود. در آن دیگران بود. آن‎ها به چنگ می‎آوردند لذت را و من می‎باختم. بازنده‎ای در رنج به گِل‎ نشسته. یرمایی، رودی، به مرداب فرونشسته. حالا هم‎چنان معادله پابرجاست. زمزمه‎ها و تصویرها همه وهم، همه خیال. ناباوری ریشه به جانم دوانده تا دل خاک. مهرم در آن زمین نابارور خشک و کال و نارس و پوچ. فعل خواستن در آن‎ها هست. به چنگ می‎آورند و سرخوش‎اند. حالا هم‎چنان معادله پابرجاست. من اما دیگر باختنی ندارم. باختنی‎ها را باخته‎ام. بازی را ترک گفته‎ام. تا جانم هست در رگ‎ها، برای همیشه. گوشه‎ی آن میز را بوسیده‎ام. طنین قهقهه‎شان را سردهند تا کرانه و کران. تن‎های تنیده درهم و هرزه‎های نو به نو. شاد و مست و حریص. هم‎چنان معادله پابرجاست. من اما دیگر باختنی ندارم در جیب. از بازی کشیده‎ام کنار. نه خشمی و نه طعنه‎ای درکار. نه بذری و نه ترخاک و باران و ریشه‎ای. نه گرگی و نه پوستین بره‎ای. نه مهری و نه ملاطفتی. نه آوازی و نه اسمی. نه مرثیه و نه قصه‎ای. نه فرصتی و نه رنجی نو. نه یرمایی و نه خنجری.. زده‎ام به خیابان شب. دست‎ها یله بر کنار. گلوگاه رو به ابرهای کبود. پلک‎ها بسته. زیر باران تندِ یک‎ریزِ پاییز.