چهارشنبه

روزهاست دهان به کلمه نگشوده‎ام مگر به ضرورت. سری حجیم را بر دوش می‎کشم. به هرجهت که سرمی‎گردانم، از فرط درد و منگیِ مدام، گویی شهاب‎سنگ‎هایی کوچک با شتاب از کنار گوش‎هام می‎گذرند. و صدای فِش‎فِش شکافتن هواست که می‎پیچد به کاسه‎ی سرم. روزهاست چراغ خانه خاموش است. در تاریکی دراز می‎کشم. در تاریکی راه می‎روم. در تاریکی زیر هزاران قطره‎ی افشان می‎ایستم. در تاریکی زنی می‎بینم با موهایی ژولیده و لباسکی سفید و گشاد از مقابل آینه می‎گذرد. در تاریکی به نور نارنجی پنجره‎ی همسایه نگاه می‎کنم. به سایه‎های بادامی‎شکلی که هسته‎ی زردالوها را در گودی کاسه‎ی سفال چندبرابر نشانم می‎دهد. در تاریکی دمپایی ابری کوچکم شبیه سگی سیاه و مطیع است نشسته بر حاشیه‎ی قالی. با چشم‎هایی خیس و درشت. در انتظار نشانه‎ای از مهر تا به آغوشم بخزد و زبان کوچک صورتی رنگش را به استخوان ترقوه‎ام بکشد. در تاریکی گلبرگ چروک‎خورده و رنگ‎باخته‎ی دیگری از آفتابگردان‎ها به زمین می‎افتد و من مچاله‎تر می‎شوم. در تاریکی غبارِ نشسته بر کتابخانه پیدا نیست. در تاریکی دست می‎کشم به پُرزهای زبرِ روتختی و لکه‎ی کوچک شاتوت را لمس می‎کنم. در تاریکی غلت می‎زنم رو به چرک‎مُرده‎ی کاغذدیواری و گوشه‎ی شکسته‎ی ناخنم دیوار را می‎خراشد باز. در تاریکی زنی فریاد می‎کشد دست از سرم بردار. همسایه‎ها سرک می‎کشند. فریاد می‎کشد. پاهای مُرده‎سردم را جمع می‎کنم زیر پتو. فریاد می‎کشد دست از سرم بردار. از دو گوشه‎ی چشمم شورابه سرریز می‎شود..