یکشنبه

جای این‌که بندِ سختِ ناله رو بپیچم به تن بیهوده‌ی انتظار، دلِ لرزانِ صدتکه رو به مشت فشردم، به سینه‌ی غرور کوبیدم و پسش زدم، سر بالا گرفتم و رفتم جلو. برای بار دوم، بار آخر حرف از فرصتی تازه زدم. از نگاهی دیگه. چشم بستم رو تلخی‌هایی که شنیدم و گذشت. با خودم گفتم اون‌چه براش دل گذاشتی چندسالی رو به راحتی رها نکن. همه‌ی جونی که داشتم رو جمع کردم تو لبخند و پولکِ براقِ چشم و لاک‌های گل‌اناریم. از منطقم گفتم. دلم توی مشتم بیم داشت و می‌لرزید. گفتمش بسپر به من. یا این جوانه سرمی‌گیره و قد می‌کشه یا از ریشه می‌کشم بیرون از تنت. تاریکی هوا اما، گوشه‌ی میدون ولی‌عصر. برای آخرین بار، بعدِ این‌که خواستم و نشد، بعدِ بی‌حاصلی، با دلی لرزیده و سخت فشرده، هزارتکه، برگشتم به خونه‌ی بهار. به تنهایی. نشونه‌ها این‌بار اشتباه بودن. اون گرمای سینه‌ای که چندروز پیش‌تر نزدیکم شده بود یه وهم بود. تقلا کردم و نشد. به دله گفتم چه بیم اگر هزارتکه‌ای؟ در ازاش حرفی تلنبار نیست. سرزنش از تلاشی که نکردی درکار نیست. گفت حقم این بود؟ گفتمش محکم بودی و شهامت داشتی به جاش. گفتمش کم نذاشتی. بد نکردی. بد نگفتی. یک‌سویه‌ش چه فایده؟ چشم‌هاش پُر شد از قطره‌های شور..