دوشنبه

و تو چه دانی درد برادری ندارد که براش سیاه بپوشد.

افسانه‌ی موهومی می‌گفت، دخترکِ پری‌چهر را خرس بزرگی به جنگل برد و آن‌قدر پاهاش را لیسید تا رسید به استخوان و دیگر برنگشت به دنیای آدم‌های واقعی. من یکی‌یکی خاطره‌ها را لیسیده‌ام، نایی ندارند دیگر، گذشته و فردایی هم. لاشه‌ای بی‌رمق که فرسنگ‌ها از آن‌روزها دور افتاده، انگار کن هیچ وجود و تعلقی نداشته. مانده کنار دهشتِ خرس بزرگ، خرس بزرگ تنهایی...