چهارشنبه

تو هم هرکه پرسید بگو بچه ندارم، عقیم‌ام. بی‌حساب می‌شویم این‌طور.

به خودم نهیب زدم آرام باش. بدجنسی نکن. حتما بوده، یک لحظه‌هایی بوده که دلت به بودنش قرار گرفته. یا چه می‌دانم از گرمی دست و آغوشش که می‌گویند تو هم نصیب برده‌ای حتما. نه؟ نبرده‌ای؟ این که رفته باشد سفر و تو سراغ گرفته باشی و بهانه‌ای. یا ذوقِ پُر بودن دست‌هاش غروب به غروب کشانده باشدت به چارچوب در. بگرد. یک کمی دست و دل‌بازتر ببین گذشته را. این که نشسته باشی روی چهارزانوش و دست کشیده باشد به موهات. کتابی ورق زده باشد و تو خواب رفته باشی زیر نفس‌هاش. به خودم نهیب زدم بگرد. انصاف داشته باش. این که مستاصل از تصمیمی پناه برده باشی به خاکستری موهاش، به محکمی شانه‌هاش. نبوده؟ به هر گوشه‌ای از هر چند سالگیم سرک کشیدم اما، چیزی شبیه زهرابه ریخت به شریان‌هام. هرچه چنگ زدم به گذشته تنها گزنه‌ی ترس و درد پیچید به دست‌هام و تاول‌ها... آخ امان از تاول‌های جای خالیت. هیچ می‌دانی حفره‌ی آن همه نبودنت را هیچی نمی‌توانست که پُر کند؟ نمی‌تواند که پُر کند؟ تو چه می‌دانی درد تو را نمی‌شود نوشت یعنی چه! درد تو را نمی‌شود کلمه کرد یعنی چه! خاطرم نیست هیچ‌وقت صدات کرده باشم بابا. هروقت قدمی برداشتم برای بخشیدن‌ات چنانی پشیمانم کردی که هزار فرسخ دیگر هم یک‌نفس دویدم و دور شدم. آدم‌ها دارند یکی یکی از عزیزِ جان‌شان می‌نویسند، از خاطره‌های خوب، از حامی و ناجی‌شان و هربار من تکه تکه می‌شوم. و تو چه می‌دانی، چه می‌فهمی این‌ها را...