پنجشنبه

انگشت‌هام را قلمه بزن، تکثیرم کن!

یک‌دسته نعنا را پریروز پَرپَر کرده بود روی کانتر تا خشک‌شان کند. می‌گفت به بام دیگر اعتمادی نیست. این‌ها حرمت خانه‌ی مردم چه می‌فهمند. حالا نخودفرنگی‌ها یکی‌یکی از غلاف سبزشان می‌پرند بیرون و او با چشم‌های شک‌دارِ نگران نگاهم می‌کند. «مثل گلسرخی کله‌شق و یک‌دنده‌ای. تهِ چشمات همون نگاهِ خیره‌ست. هرچه می‌کنی فقط داغ به دلم نذار.» صداش آهسته و لرزیده‌ست وقتِ جمله‌ی آخر. «می‌خوام از گلدونای نازنینت عکس بگیرم.» دستش را توی هوا تکان می‌دهد که یعنی لازم نکرده گولم بزنی و حرف روی حرف بیاوری.