چهارشنبه

یواش‌بودگی

شش و نیم صبح دست می‌کشم به تن نیمکت و کلاغ را می‌پرانم و غبار و برگ‌های ریز و خشک را هم. نشانه را برمی‌دارم از میان کتاب و جهانِ شبنم‌زده‌ی صبح مکث می‌کند و مات می‌شود. گربه‌ی سیاه و سفید کم‌پشم آهسته پیداش می‌شود. کمی دور و مایل کز می‌کند توی خودش. به‌هم نگاه می‌کنیم و تمام یک ساعت را همان‌طور مچاله طاقت می‌آرد مگر به تحریر مرکب پیرمردی گذری بپرد از جا یا به دویدن پُر هیاهوی چندنفری باهم سر بگرداند. حیوان باملاحظه‌ای‌ست. بعدتر شانه به شانه‌ی آدم‌ها سربالایی خیابان را می‌رسانم به میدان و می‌دانم خُردک بوستان دیگری یکی از نیمکت‌هاش را برام گذاشته کنار. مانده تا زاویه‌ی قائم عقربه‌ها. نشانه را برمی‌دارم و این بار پس‌زمینه‌ی کتاب صدای خشکیِ جاروست به تنِ سنگ‌فرش و گربه‌ای مرا انتظار نمی‌کشد دیگر و من‌ام و اتاقک پنهانی هزار واژه و جهان گنگِ الکنِ آن بیرون.