پنجشنبه

نشت کرده‌ام به هفت دیوار

هرروز به محضی که کلید را می‌گرداند توی دهانِ قفل اولین تصویری که چشم‌اش را پُر می‌کرد، تنها قاب روی دیوار روبه‌رو بود. بی‌اعتنا به جزئیات عکس دو ردیف آدم می‌دید که پشت قاب شیشه‌ای نفس‌هاشان را حبس کرده‌اند و به‌زور لب‌خند می‌زنند. یک روز صبح همین‌که نگاه گذرای همیشه‌اش رد شد از قاب، دید آدم‌های روی دیوار کج ایستاده‌اند و درخت‌های آن پشت همه تاب برداشته‌اند. لب پایین و شانه‌ها را تکانی داد و رفت سراغِ میز کوچک کارش. تصویر کهنه هرروز پیر و پیرتر می‌شد. چروک می‌خورد و نگاه مرد را چند دقیقه‌ای بیش‌تر روی خودش نگه می‌داشت. انگار کن عکس به اراده پیر می‌شد، ذره ذره و آرام. تا صبح چهارشنبه‌ای که همه آدم‌هاش مچاله شدند. درخت‌ها پخش و پریشان و سرخم شدند. تکه آسمان روی سرشان هم قوز کرد و زمین زیر پاشان چین خورد. مرد همان‌طور دسته کلید را آویخت به انگشت اشاره و چند قدمی رفت رو به قاب. نمِ طبله کرده‌ی دیوار را شبیه دُمل چرکی آبسه کرده‌ی زردی پشت عکس دید.