یکشنبه

جانورِ بی‌تابی توی گلوم وول می‌زند، چرخ می‌زند، دور می‌زند، بی‌قرارست.

چنانی سیلی زد که پرت شدم کف اتاق. امان نداد، چپ و راست کرد. همان‌طور که خون دویده بود به چشم‌های گرد و گشادش و فریاد می‌زد، صندلی را برد بالای سر که وحشیِ خشم‌اش را هوار کند رو تن‌ام. من خیره نگاهش می‌کردم، شبیه دوسال قبل‌تر که بعدِ سیلی و لگدِ جانانه، کارد دسته سیاه را به ضرب برداشته بود و عربده می‌کشید، می‌کشمت! من خیره نگاهش می‌کردم. غروب فرداش دلم داشت می‌ترکید. دلم جور بدی داشت می‌ترکید. اشک نیامده بود هنوز. لال بودم. جانورِ بی‌تابی توی گلوم وول می‌زد، چرخ می‌زد، دور می‌زد، بی‌قرار بود. بعدِ کار رفتم سراغ رفاقتی که مانده بود، که به گمانم مانده بود. رفاقتی که از آن همه شور مانده بود. که به گمانم... رفاقتی که جان نداشت دیگر. رفاقتی که هیچ... همان‌طور خم شده بود رو به صفحه و با برنامه‌هاش کلنجار می‌رفت و گه‌گاهی به صدای وظیفه می‌پرسید چه خبر؟ من این سمت تکیه به دیواره‌ی بی‌جانِ حصیر جان می‌کندم و اشک شده بود دانه‌های سنگ و به هزار درد، بی‌صدا می‌چکید روی دست‌هام. اعتناش با من نبود. نگفتم. برگشتم. به هیچ‌کس نگفتم. دردم را بلعیدم. دَم نزدم. برگشتم. اعتناش با من نبود. نگفتم. بلعیدم... همان اندازه دگرگون‌ام امشب...