دوشنبه

رو به ظرف‌شویی ایستاده‌ام با لباس ساده‌ی نخی. لای پنجره باز است. سوز از مخملِ برگ‌های عطری رد می‌شود، لباس‌های نم‌دارِ رخت‌آویز را دور می‌زند، ردیف ِ کابینت‌های سیاه را می‌گیرد و یک‌راست قوزکِ پام را نشانه می‌رود. ناظم ته‌صدای نداشته‌اش را تابانده به روضه‌ی عباس و میکروفون به دست جز و فز می‌کند برای دبستانی‌های سرپا. از مراسم صبح‌گاه و ظهر‌گاه ِ مدرسه‌ی دوشیفته‌ی کوچه پشتی بی‌زارم. وقتی دسته‌جمعی با صدای خواب‌آلوده تکرار می‌کنند استقلال، آزادی، نقش ِ جان ِ ماست، اندازه‌ی چند ضربه شلاق پشتم تیر می‌کشد، می‌سوزد. دارم زور می‌زنم رو به ظرف‌شویی بمانم. ناخن‌هام بوی چربی ِ غذای شب‌مانده می‌دهد. سرامیک‌های سفید، تکه یخ‌هایی‌اند که پا را مجبورم یکی در میان بلند کنم از روشان. همان چند قاشق سوپی که خورده‌ام توی این چند روز هی می‌جوشد تا گودی ِ جناغ و می‌آید بالا. فکرهای سمج و سرزنش‌بار هم درز می‌کنند به شیار بشقاب‎ها و گودی ته‌ِ فنجان‌ها. می‌شوند کثافت‌های پاک‌نشو، جرم‌های کبره بسته که هرچه زبری ِ اسفنج را می‌کشم روشان، پاک نمی‌شوند، محو نمی‌شوند. بعد از این ظرف‌های چرب و خشکیده باید راه آب را بند بیارم. نیم‌لیتر سفیدکننده، نیم‌لیتر جرم‌گیر، دو استکان بازکننده‌ی لوله و فاضلاب و کمی جوهر نمک را با آب و یک چنگه پودر ماشین حل بگیرم و سرم را فرو کنم آن تو. حباب‌های کوچک از گوش و حفره‌های بینی خودشان را برسانند به سطح آب شبیه وقت‌هایی که لیموهای امانی سوراخ شده را غرق می‌کنم تو داغی ِ جوشان ِ خورش و حباب‌های ترش قل‌قل کنان فرار می‌کنند و می‌آیند بالا. همان‌طور باید سرم را فرو کنم و نگه‌دارم آن پایین تا مایع نفوذ کند به شیارهای مغزم و فکرهای سمج را پاک کند ازش. باید همه‌ی پچ‌پچه‌های تو سرم حباب بشوند و ریز ریز روی آب بترکند. حباب‌های خوش‌خیالی همیشه نازک و رنگی می‌شوند پیش از آن‌که نیست شوند. هِه! باید فکرهای خام و نارسِ چسبیده به کاسه‌ی سر، وربیایند و به ذراتِ ناپیدا تجزیه شوند. باید جوهری که باهاش روی وی‌اچ‌اس‌ها نوشته‌ام مثلا خیابانِ فلان یا روز ِ بیسار با لکه‌بر کش بیاید و نامفهوم شود و آرشیو را آب بردارد و خلاص. بعد صورتِ خیسِ چروک‌خورده و چشم‌های خون‌افتاده را بگذارم میان ِ دست‌ها و به صدای خش‌دار بپرسم، حالا چی؟ هوم؟