پنجشنبه

...

از این‌جایی که من نشسته‌ام آینه پیداست و تصویرِ وارونه‌ی مناره‌ی کج و کوجِ کتاب‌هام و چند چین ِ پرده. صدای پیر و بی‌رنگی هم دارد زمزمه می‌کند و رفته‌ست روی تکرار. رفته‌ام روی تکرار. مانده‌ام توی تکرار. نظریه‌ی آشوب من‌ام با فرکتال‌های تکرارشونده و دردآورِ بی‌پایان ِ لحظه‌هام. خیره‌ام به قابِ ساده‌ی آینه. قطره‌های شور توی یک لحظه‌ی خیلی کوتاه جمع شده‌اند تو پوسته‌ی پلک‌های پایینم. گوشه‌ی لب را می‌گزم و انگار می‌کنم محو می‌شوند اگر خوددار باشم و مانع. تصویرِ توی آینه تاب برداشته و سوزشی پیچیده به راه ِ نفسم. پلک می‌زنم و مژه‌هام -منگوله‌ای جدا مانده از کلاهِ کودکی افتاده در چاله‌ی باران- خیس می‌شوند. همان اندازه سبک، آرام، بی‌مقدار. لب را کشیده‌ام تو و قطره چکیده‌ست دیگر، تو سیاه‌چاله‌ی سردِ گذشته، حالا، فردا.