جمعه

سرباز فراری بود به گمانم. آن اوایل رفته بود گمرک تا از شر بندهای پوتینش خلاص شود. کفاش‌های آن راسته، یک زیپ جان‌دار و نمیر را نشاندند کنار پوتین و بندها شدند نما. نمی‌شد توی آن یکی-دو دقیقه بعدِ شنیدن سوت، هم از تخت پرید پایین و هم پی کلاه و فلان گشت و هم بندهای پوتین را بست. صفر-چهار ِ بیرجند بود. بیست و هشت روز اول آموزشی را دوام نیاورده بود. انتهای کوچه‌ی باغ انگوری ایستاده بود رو به دیوار و بوی تعفن ادرارش تب و لرزم را بیشتر می‌کرد. روی صندلی ِ چرک ایست‌گاه نشسته بودم پشت به کوچه و پاها را جمع کرده بودم زیر صندلی. گردنم درد می‌کرد بس‌که سعی کرده بودم دندان‌هام به‌هم نخورد و بیشتر از این لب‌پر نشود. ولی هیچی بدتر از بوی مانده و حال‌به‌هم زن ِ کبابی‌ها نیست، دم ِ صبح. قاطی پیاز و شاید هم آروغ دوغی از دریچه‌ی آش‌پزخانه‌شان، یک مربع ِ دو در دو را غیرقابل عبور می‌کند. ترجیح می‌دهم روی لبه‌ی ریخته و شکسته‌ی جوی راه بروم و آدم‌های خوابیده توی تاکسی‌ها را تماشا کنم و فاصله بگیرم از بوی مانده‌ی آشغال‌گوشت‌هایی که بنک‌دارهای آن راسته دیروز لمبانده‌اند. اتوبوس نیامد و من عرق کرده و لرزان راه افتادم سمت درمان‌گاه. میدان را باید می‌پیچیدم به راست و تمام آن خیابان را که فقط روزنامه‌چی‌های سیگار به دستش بیدار بودند، می‌رفتم. تب داشتم و جهان ِ اطرافم حجیم شده بود. سرابی که توی مرداد، وسط آسفالت ِ اتوبان ِ تهران-قم می‌بینی هی چاله به چاله توی پیاده‌رو می‌آمد جلوی چشمم. آدم‌ها تاب برمی‌داشتند، چشم‌ها لوچ می‌شدند. دیوارها شکمبه می‌دادند و صدای بوق همه‌ی این توهم را سوراخ می‌کرد. خیلی راه مانده بود. سرباز لباس خاکی را که وقت نکرده بود کیسه‌ی پتو و لباس‌هاش را بردارد، رها کرده بودم توی کوچه و بی‌اعتنا به این‌که قرار است این ساعت صبح کجا برود، راه افتاده بودم سمت الکل و پنبه و چوب بستنی‌هایی که بوی ته ِ حلق و لوزه می‌داد. احتمالاً حالا که من ایستاده‌ام پای مکعب ِ زرد ِ مترو، او آمده روی صندلی ایست‌گاه دراز کشیده و به من لعنت می‌فرستد که توی خیالم این‌طور آواره‌اش کرده‌ام. مهم نیست دیگر. باید دست بگیرم به میله و بند پوتین‌ام را ببندم.