سه‌شنبه

شلوغی ِ بازار هُلم می‌داد به جلو. با قدم‌های مورچه‌ای و تنه به تنه‌ی آدم‌ها پیش می‌رفتم. از همان دالان ِ تنگِ اولی که با بوی پیازچه و کاهو شروع می‌شد تا سفالینه‌های لاجوردی و لگن‌چه‌های ترشی و زیتون رفتم. آدم‌هایی که پشتِ سرم پابه‌پا می‌کردند و سرک می‌کشیدند که توی یک گُله خلوتی ِ پیش ِ پام، بیایند جلو و از کندیِ بی‌هدفِ قدم‌هام خلاص شوند. یا زنانی که معطل، یک پا را گذاشته بودند این سمتِ باریکه‌ی جوی و آن یکی هم مردد ِ انتخاب بود. و من آهسته و یک‌بری ردشان می‌کردم. بعد از هفته‌ها سکوت خودم را برده بودم دیدنِ آدم‌ها. همه‌ی دالان‌ها می‌رسید به ازدحام ِ میدانِ بازارچه. فقط پشت ِ گردنِ آدم‌ها پیدا بود و عطر و عرق و پچ‌پچه‌های درهم. موهای نامرتب و چرب یا سرخی ِ پوستی تیغ کشیده، شال‌های رنگی و چادرهای چروک. چشم‌هام رنگ‌ها را درهم می‌دید دیگر و گوش‌هام انگار که از موج هوای طوفانی دریا گرفته باشد، اصوات را گنگ و دور می‌شنید. آدم‌زده و خالی و خفه، خودم را پرت کردم به حاشیه‌ی میدان قدس. توی آن حال انتظار هجوم خاطره‌ نداشتم دیگر. کم سن و سال بودم. سوار اتوبوس‌های میدانِ قدس. بلیت ِ باریکِ کاغذی توی دستم مچاله مانده بود. سینمای کوچکی پشت ِ میدانِ توپ‌خانه پیدا بود. هوا تردید روشنی داشت و هنوز توی بغلِ تاریکِ شب غلت می‌زد. می‌خواستم بروم دربند، قهوه‌خانه‌ی خاله، شیرقهوه‌ی گرم بخورم و توی راه لطفی بخواند و گردوها از کاه‌گل ِ کوتاه ِ دیوارها دست دراز کنند روی آب و جارو شده‌ی راهِ خاکی. می‌خواستم بروم دربند با رادیوی سیاه ِ جیبی‌ام که پیرمردهای بین راه بگویند دستت را که گره کنی پشتت، سربالایی سرخم می‌کند و تسلیم می‌شود. که بگویند مشتت را برای راه باز نکن، ناز می‌کند. که بگویند دستِ خالیت را مشت کن، راه هموار می‌شود. که من ایستاده و مستاصل توی میدانِ قدس دستم را چنانی مشت کنم که سرانگشت‌ها بوی خون و خیس عرق بگیرند و راه؟ بند نیاید دیگر.