دوشنبه

بیست و هفت آذر نود و یک- کودکی که مُرده به دنیا آمد.

به گمانم چندان فرقی نیست بین خواسته بودن و نبودن. مسئله کثافت این چرخه است. و این یعنی با سقط جنین به تعدادِ یاخته‌های داشته و نداشته‌ام موافقم چون جنانی در کار نیست. -قرار هم نبوده باشد به گمانی- همه‌اش لجنی‌ست فرورونده. زنان آبستن هم زیر سنگینی نگاهم، گاهی سر گردانده‌اند رو به سویی دیگر و برای کودکِ نرم و نازکِ شناورشان ورد خوانده‌اند. زنانی که ندانستند دنیایی تفاوت است بین شماتت و حسرت. من از دیدن این حماقت تکرارشونده‌ی شوم، حالم بد می‌شود. نطفه‌ها اگر بگندند به اخلاق؟ نزدیک‌تر است تا گندیدنِ هرروزه‌ی آدمی که دست و پا و عقل دارد و درد هم. گاهی از این نفرت وحشی نسبت به آدم بودن و زاده شدن، دلم می‌گیرد، از این بی‌رحمی کشنده نسبت به انسانِ تازه. شاید نباید جهانِ دردآورم را این‌طور تعمیم بدهم. نمی‌دانم.

دو سال پیش، سر نیایش، پدر؟ رفته بود زیر تیغ و پنج تا رگ ناقابل وصله زده بودند به قلبش. کمی پیش‌تر از ملاقات و راه‌روهای سفید و تخت‌های پُر و خالی، کارمند سفارت گفته بود نمی‌شود. ویزا نمی‌دهیم. برو چمدانت را بگذار روی کمد. -از سری ناله‌های نخ‌نما- شب هم مانده بودم لقمان. تا صبح نشسته بودم لب پنجره و به زن‌های اتاق نگاه کرده بودم. به قطره‌های تمام نشدنی سرُم‌هاشان. به آب‌سیاه و قی و قدم زدن‌های بی‌پایان. به جیغ‌های کم‌جانی که توی بخش، پخش و محو می‌شد. البته آن یک‌بار تنها نقشم همراهی بیمار بود و بس. شب ِ خیابان صدای سنج و طبل می‌داد و دسته‌های گسیخته‌ی سیاه. صبح هم توی شرکت مراعاتم کرده بودند. کارم کم بود مثلاً. یک لیستی داشتیم که از روش برای هم‌کارها کیک می‌خریدند. اصرار مدیر بود که دور هم باشیم. من خودم را پاک کرده بودم ازش. و هیچ ماهی متولد نشدم آن‌جا. سر نیایش بود. بیست و هفتِ آذر از ملاقات برگشته بودم و روی کف‌پوش نرم بازی بچه‌ها قدم می‌زدم. گفته بود می‌شود کوتاه ببینیم هم را؟ روی آن نیمکت اما هزار فرسخ فاصله بود بین‌مان. و البته دو شاخه گل و یک جعبه‌ی کوچکِ قهوه‌ای.

مثل خیلی از همین سال‌هایی که گذشت، زدم به خیابان امروز. از میدانِ کهنه‌ی فردوسی و خلوتِ خیابان ویلا سرانداختم رج‌های پیاده‌ام را. سرک کشیدم به گبه و گلیم‌های سرخ و خاکی و رنگ‌های درهم ِ عقل‌آشوب، ظرف‌های فیروزه و گردن‌آویزهای ریز و درشت و سنگ‌های تراش‌دار. آخرین دلار ِ مانده از سفر را دادم  دستِ صراف و با یک سوم پولش یک جفت گوش‌وار ِ میخی ِ سیاه گرفتم. ویلا بوی تخمه هندوانه‌ی گلپری و برگه‌ی آلو می‌داد، بوی توتون و قهوه هم.
آخرین صبح‌های پاییز این شهر همان اندازه آدم را پس می‌زند که عصرهای یک شهر ِ دور و ملول. پس‌مانده‌ی آدم‌هاش را تف می‌کند روی آسفالتِ سردِ پارک‌ها. آدم‌های شکسته و غمگینی که با چشم ردِ پوتین‌هات را پی می‌کنند و شانه‌ها را می‌کشند پایین‌تر. دست توی جیب بافتنی، راه کج کردم سمت سرویس عمومی. می‌دانم تصویر خوش‌آیندی نیست. خالی‌ست. فاخر نیست. افاده ندارد. رو به ردیف روشویی‌ها، گوش‌وار را انداختم به نرمه‌ی گوش؛ من، یکی از همین پس‌مانده‌های غمگین ِ شهر.
بعدتر پشت ِ ساختمان‌های بهجت‌آباد بودم. دخترک دستش را میان ِ ایستاده و کلافه‌ی ماشین‌ها آورد جلو و لاک‌های سیاهش را نشان مرد داد و خندید. مرد صامت بود، شاید گفت سفت‌تر بشین. دخترک درهم شد، دست کرد توی جیب و قوز کرد. موتور لای باریکه‌ی بین ماشین‌ها دور شد.
خالی و بی‌خاطره بودم. نه بوستان ِ کوچک ِ حافظ و نه انبوه ِ شاخه‌های امیرآباد و نه حتی میدان ولی‌عصر و باران و شب ِ شلوغش، هیچ‌کدام توی مشتشان چیزی نداشتند که بوی دل‌تنگی یا لااقل خشم بدهند امروز. یک جور بدی خنثی شده‌ام، خالی. بادِ سردِ امروز پوست صورتم را جمع می‌کرد، بوی زکام می‌گرفت نفسم. آن‌قدر این خلاء بزرگ بود که حتم می‌کردم باد از حفره‌ی بینی خودش را کشانده به پوسیده‌ی درونم و هوهو کنان پوسته‌های ورآمده‌ی آن تو را دارد لایه لایه می‌کند و کلی بریده‌کاغذ ِ بی‌کلمه هم جا به جا کپه شده‌اند و می‌رقصند و پریشان‌اند.
زود رسیده بودم. رفتم بالاتر. دیوار ِ سرد ِ بیمارستان را گرفتم و برگشتم پایین. آفتابِ بی‌خاصیتِ آن ساعت کورم کرده بود. سکندری خوران از کنار شبح آدم‌های شال‌گردنی می‌گذشتم. حواسم پی برگ‌های زرد ِ خیسی بود که کف پوتین سیاهم را نقاشی کرده بودند. پیرزنی صِدام کرد و تکرار آن کلمه‌ی دخترم، دخترم، دخترم، چند قدم جلوتر بی‌تفاوتیم را شکست. ایستادم با این‌که هیچ‌وقت اهل فال و پیش‌بینی و این‌ها نبوده‌ام. یادم آمد رو به گل‌فروشِ آن سال‌ها گفته بودم، خواهنده را مَران هرچند بدانی از سر ِ نیاز نیست دستِ پیش آمده‌اش. پاکتِ آبی فال توی کیف سیاه‌ست، رفیق ِ کهنه‌ام.
توی کوچه‌های یوسف آباد بودم دیگر. نشسته توی مطب. ساعت آن‌جا هشت ربع کم بود و به زمانِ من، آن‌که خواب مانده و جا مانده بود، من بودم. دلم گل می‌خواست. ساقه‌ی پُرزدار و زخیم ِ آفتاب‌گردان شاید. ولی پاکت بزرگ ِ رادیوگرافی جای همه چیز را گرفت. گفت، گوش‌واره، گردن‌بند و گل‌سر، هرچه داری دربیار. من یک جفت میخی ِ سیاه را برگرداندم به مکعب ِ کوچک ِ گل‌دار و خالی‌تر شدم.
پیاده برگشتم به میدان و تا انقلاب رفتم. خودم را لای آدم‌ها گم کردم. من آدم نوشته‌های بلند نبوده‌ام هرگز ولی امروز فرق می‌کند شاید، شاید. اتوبوس‌های بین شهری چرک و غمگین‌اند. پُر از مجله فروش و شش‌تا هزارتومنی‌ها و آدم‌هایی که زانو به بغل چرت می‌زنند. نور ِ آبی چراغ‌ها معده‌ی خالیم را و سر ِ حجیمِ تب‌دارم را نشانه رفته بود. چشم بستم. دست کشیدم به یک جفت میخی ِ سرد ِ سیاه. شیشه‌های بخارگرفته، خالی و تاریک ِ حومه را به رخ نمی‌کشید دیگر. بیست و هشت هم تمام شد امروز.