جمعه

طعم تمبر- چهل‌وچهار

پاره‌ی یکم
چهارشنبه‌ی سیاه تهران قرار بود چهارشنبه‌ی سپید من باشد. بی‌خبر از صدای تیر و تلخی حمله، لباس تمرین، سنجاق برای جمع کردن موها و بطری شربت نعنا‌لیموبهارنارنجم را گذاشته بودم کنار دست. تا لحظه‌ی آخر اما ناباورانه نشسته بودم پای کلمه‌ها و عکس‌ها. دستم به جایی بند نبود. تهران بوی ترس گرفته بود. سین چندروز قبل‌ترک گفته بود بیا با هم زندگی کنیم. گفته بود شهر پر از مارتی‌ست. از بی‌رحمی پُرتنش تهران خبری نیست. گفته بود آن‌جا آدم‌ها دل‌هاشان بزرگ‌تر است انگار. یا من آن‌طور شنیده بودم. که خوبی را با زهر جواب نمی‌دهند. که می‌شود زن بود و رها. و من سست بودم روی تصمیمم. یکی دوری از بوی پیراهن مادر بود و دیگری دل‌گرمی به تهران امن!

پاره‌‌ی دوم
تن ترس‌خورده را رساندم به دخترکان بسیار جوانی که گوشه‌های تیز زندگی هیچ خراش‌شان نداده و ازش به کل بی‌خبر بودند. من ساکت بودم و در سکوتِ تمام دست را موج می‌دادم توی هوا یا روی شماره‌ی هشت تن را چون درختی از خواب سپید بیدار می‌کردم. چرخ زدن، کمان شدن، تکیه دادن، یکی شدن. زیبایی رامِ تن به قدری برام جاذبه داشت که ساعت‌هایی از یاد بردم که بوده‌ام یا بیرون از آن سالن کوچک چه بر من و دیگران گذشته یا در انتظارمان چیست. میان دو تمرین از ایده‌ی کار گفتند. اینکه قرار است چه کنیم و ریشه از کجا آب می‌خورد. کار ترکیبی‌ست از جهان‌بینی Kathe Kolwitz نقاش و Pina Bausch پرفورمر رقص مدرن. در کجا؟ کوره‌ی هافمن! کوره‌ی آجرپزی عریض و طویلی با سی‌وهشت در! سیاهی کارهای کلویتس می‌آمد برابر چشمم و فیلمی که ویم وندرس از پینا ساخته بود. از کوره اما هرم و پختگی می‌نشست بر پوستم. جنگ، زن، انتظار. قرار شد سه روز در هفته تن را بسپرم به نرمی و دیوانگی تمرین! و روی عدد هشت درخت را از خواب سپید بیدار کنم.

پاره‌ی سوم
روی دیگر تهران همین خوشی‌های کوچک است. روی دیگر لذت، زیبایی بی‌تکرارِ تن را زیستن. چشم می‌بندم بر گذشته و برای حال خوشِ پیش رو آغوش باز می‌کنم. امسال پایان تلخی‌هاست و عطر تو هم نزدیک. ترس بی معناست.