سه‌شنبه

طعم تمبر- چهل‌وسه

آرد را هُل می‌دهد به کناره‌های تابه و باز پخش می‌کند. ذرات طلایی‌شده‌ی زیرین را با سفیدی گردهای رویی جابه‌جا می‌کند و من همه‌ی این جزئیات را از اتاق دیگری بومی‌کشم فقط. انگشت اشاره را گذاشته‌ام لای کتاب، کتاب روی زانو و چشم‌هام بسته. موهای سفیدش را کوتاه کرده. قدش آب رفته. و آفت آرتروز ساقه‌ی انگشت‌هاش را بیشتر از پیش شکسته. پیری بین دندان‌هاش فاصله انداخته. این روزها بازوهای سفید و پنبه‌ایش از آستین پیراهن‌های گل‌دار تابستانه می‎افتد بیرون، شل و واداده. و من بیهوده تلاش می‌کنم با حرکت‌های ساده‌ی یوگا آرتروزش را بتارانم، افتادگی بازوهاش را جمع‌وجور کنم یا درد پاهاش را تسکین بدهم. اما سپرم کوچک و شکسته‌ است برابر هجوم بی‌رحمانه و بی‌امان پیری! به آخی چنگ می‌زنم و تا جایی که جانم هست به سینه می‌فشارمش. «تو را به خدا بیش از این تحلیل نرو!» زورش نمی‎رسد مثل سابق دو سوی تابه را بگیرد و حلوای پر هل و گلاب و زعفرانش را زیرورو کند و به قولی روغن‌انداختنش را به رخ بکشد. می‌بینم که حتا یک تکان کوچک هم به آن حجم نرم طلایی نمی‌تواند بدهد. «تو را به خدا بیش از این تحلیل نرو!»
ظرف کوچکی گذاشته کنار گلدان‌هاش، پر از هسته‌های زردآلو. می‌پرسد، هنوز مردی به زندگیت نیامده؟ من از خیره ماندن به ظرف هسته‌ها و سیل‌شور شدن خاطره‌ها رومی‌گردانم. شهد زردآلو روی انگشت‌های بی‌رمقم خنک و چسبناک و پادرهوا می‌ماند، با دهانی نمیه‌باز، بی‌میل، ساکت. و خودش جواب می‌دهد، مگر آدمی چندبار توی زندگیش می‌تواند تمام و کمال دل و جان بسپرد به کسی؟ می‌پرسم از این آویشن‌های دست‌ساب خودت داری باز؟ و شورابه‌ی اشک را می‎بلعم. چنان به جانم نزدیک است و با من یکی‌ست که شورابه‌ی اشک را می‌بلعد. آویشن و قیسی، شهد برای شربت تابستانه و آلوهای خشک و ظرفی حلوا می‌گذارد برابرم، در سکوت. تا جایی که جانم هست به سینه می‌فشارمش و توی دلم به التماس می‌افتم، «همه پناهم تویی، تو را به خدا بیش از این تحلیل نرو!»