یکشنبه

طعم تمبر- چهل‌وهفت

تمرین اول در تماشاخانه فانوس بود و دیشب در سالن تمرین تئاتر مستقل تهران. دیر بود و از انقلاب دویده بودم تا سنگ‌فرش تئاترشهر. گونه‌هام شده بود گلوله‌ی آتش. خرداد تهران خفه و دم‌کرده‌ست. می‎دویدم و بوهای گرفتار و مانده در هوای متراکم را پس می‌زدم. رسیدم و دیدم دخترکان دست‌هاشان از میله‌ای نامرئی آویخته‌ست و در شماره‌ی هشت سقوط می‌کنند. بعدتر تمرین سوگ کردیم و بس زمین خوردم زانوهام لک‌به‌لک کبود شده. چرا گمان می‌کنند زن در سوگ نشستن را خوش‌تر بلد است؟ عزیزی را به خاکِ فراموشی سپردن و مویه کردن را؟ من اما ضجه‌هام را زده بودم و فغان‌دانم خالی‌ بود. می‌افتادم و برمی‌خاستم و می‌افتادم و برمی‌خاستم و... عین همین سالی که گذشت. عین همه‌ی سال‌هایی که گذشت. یاد حرف الف افتادم که از آنتی‌فراجایل گفته بود. از فرط زمین خوردن ناشکستنی شدن! حالا من این نقطه از زندگی را دوست دارم. این زنی که نمی‌شناسم را. زنی که میان بیست‌وچند غریبه و دوربین و کارگردان و دستیار و چه و چه، چرخ می‌زند و دیوانگی می‌کند. زنی که دیگر نمی‌شناسم‌اش و پا گذاشته بیرون از قاب من. زنی که توی همه آینه‌ها زیباست. که برای تو این‌جا می‌نویسد از حال دیگرش. از سرگیجه‌ی چرخیدن و چرخیدن و به آغوش تو با خنده رسیدن‌اش.