سه‌شنبه

سهند دومین ترجمه‎اش را وقتی فرستاد که توی راه‎پله کارتن بالاپایین می‎کردم. دست نگه داشتم تا آن وضع ته‎نشین شود و بتوانم سر صبر در خنکای بی هوای زیرزمینم بخوانمش. ترجمه‎ای بود از فیلم‎نامه‎ی Eternal Sunshine of the Spotless Mind درباره رابطه‎ای که به تلخی تمام شده و هر دو آدم قصه می‎خواهند خاطره‎ها را پاک کنند و چه و چه! توی یادداشت مترجم هم از مارکز جمله‎ای آورده: «زندگی آنچه زیسته‎ایم نیست بلکه یکسره آن چیزی‌ست که به خاطر می‌آوریم تا بازگوییم.» هر که نداند، شما و این بوف طفلک خوب می‎دانید حال من و خاطره‎هام را. این که چه‎طور همچو فیلم‎نامه و یادداشت مترجمی می‎تواند حالم را دیگر کند. یا تنها همان دیدن اسم سهند که گره خورده به خاطره‎هام لابه‎لای ایمیل‎ها. زمانی نوشته بودم از خاطره گریزی نیست. وقتی هم قسم خوردم که دیگر یادی نکنم. حالا هم هر دو دست را گرفته‎ام جلوی دهان و رد انگشت‎هام خون انداخته زیر پوست کلمه‎ها. هیس دخترک! هیـــــــــــس دخترک! هیــــــــــــــــس!