شنبه

هر صبح وقتی تاکسی از خروجی مدرس می‌پیچه به حکیم، آفتاب گرد بلور می‌شه و می‌پاشه به چشم‌هام. پلک می‌بندم و هزاررنگ جلوه می‌کنن. سرخ تیره، آبی کبود، زعفرانی و ارغوانی و لاجوردی. امروز وقتی رسیدیم به ورودی تونل رسالت، چشم بازکردم. دقیقا روی پرده‌ی تاریک‌روشن دهانه‌ی تونل، سنجاقکی معلق بود و بال می‌زد. نه پیش می‌اومد و نه پس می‌رفت. چهار بال نازک رو چرخ می‌داد و بالای سر ماشین‌ها آویخته مونده بود رو هوا. معلق، سبک، رها، خیره. و فقط من می‎دیدمش! باور کنین که فقط من می‎دیدمش وقتی چشم باز کردم و رنگین‎کمان کنار رفت.