دوشنبه

شنبه خودکشی کردم. سه ساعت توی حمام مثل جنینی سقط شده به پهلو افتادم و زل زدم به قطره های خون. بیرون بارون تندی می بارید. صدای آب توی لوله ها رو می شنیدم و صدای برخورد قطره های بارون روی بدنه ی فلزی کولر. خونه سرد بود. کف حمام خیس بود و سرد. لرز داشتم. خون زود دلمه می بست. شکافی که دهان باز کرده بود رو می گرفتم زیر آب گرم. لخته های سمج کنار می رفتن. سوزشی نو. و جوششی نو. شنبه بارون تندی می بارید. اما سگ جونی کردم. سه ساعت توی اون حال بودم و اما تمام نشدم. از شنبه و بخیه و آمپول کزاز و بانداژ و.. تا به حال تنهام. خوره ی تنهایی بدجور آزارم میده. زل می زنم به سقف. راه میرم توی این خونه ی خالی و کوچک. کسی نیست تا صدام رو بشنوه. حالم بدتر از قبله. انگار تا کیلومترها شهر از سکنه خالی شده باشه. انگار همه از مرضی همه گیر مرده باشن. من از خودکشی زنده مونده باشم.. حالم بده. احتیاج دارم برای کسی بگم یا بنویسم..