پنجشنبه

دارم به حال خفه‌ای می‌گریم. بینی و لب‌ها پنهان پشت دست و صدای کشیده و خس‌دار نفس. تنهایی رحم ندارد. دیشب هیچ‌کس دست دراز نکرد که فلانی هِی! زنده یا مُرده؟ پژمرده و تاریک‌ام. تنهایی رحم ندارد. به هزار ترفند بردم و گم‌اش کردم به ازدحام و نور و رنگ. باز پیش‌تر از من چمباتمه زد روبه‌روم. بین سطرها مکثی هست و بازدمی که رفته و تاری اشک. لعنت به تنهایی که رحم ندارد. دست دراز کن و بگیرم ازین خلوتِ چرکِ بی‌خنده. حالم خوش نیست. لعنت به تنهایی نامیرا. لعنت به منی که گِل‌ام تلخ و بی... بگذریم