جمعه

هجده و ده

قصه گفتن نمی‌دانم آن‌طور که سر کسی را بگیرم به زانو و جرعه‌جرعه فسانه بریزم به رگ‌هاش. سری اگر بگیرم به زانو... نه! آن قصه را قبل‌تر گفته‌ام و آن بیست‌دقیقه و موهای خاکستری و فلان و بهمان را. ولی حالا به گمانم وقت این قصه رسیده باشد؛ قصه‌ی گلاویژ. بیست‌ودو‌ساله بودم. مثل حالام شوریده و بی‌قرار. آن سال قطعه‌ای از عباس کمندی شنیدم به نام گلاویژ و هیچ‌کدام زبان آن اقلیم نمی‌دانستیم و تنها کلمه‌ها بودند و سوزِ معنایی که بود و ما عاجز و نافهم. گذشت تا کسی خرده ترجمه‌ای کرد از کار و یک‌چیزهایی دست‌گیرمان شد و قوه‌ی خیال را وسوسه کرد. آن‌قدر قصه را پر و بال دادم و طی این‌همه سال چنانی کنگره‌هاش صیقل خورد و نرم شد که شدم گلاویژ؛ هم‌ذاتِ گلاویژ. و همان قصه پسِ این‌همه سال نشستن کنجِ دلم، این چندوقت ترجمه و تعبیر شد. قصه خواب نیست؟ تعبیر ندارد؟ دارد جانِ دلم، دارد.
گلاویژ هم‌بازی دخترکی بود دیواربه‌دیوارِ خانه‌اش. خیال کنید دشت‌های هورامان تخت. هم‌بازی، پدری داشت که سه‌تاری به‌کوک و به‌دل می‌زد. گلاویژ؟ دل داده بود به صدا، به دست‌ها و زخمه‌ها، به ساز و صاحب‌ساز. گشت و گذشت تا گلاویژ قد کشید و بی‌تاب‌تر شد و سرریز کرد. به پدرِ رفیق‌اش ابراز کرد. حالا خیال کنید آن بافت و سنت و فلان و بهمان را. گفت سپیده‌ی هرصبح صدای ساز توست که از جا می‌کندم و شورم و امیدم می‌دهد به بیداری، به روز. گفت هرتاریکی و فرورفتِ خورشید هم به اختیارِ سازِ توست. گفت زندگیم سازِ توست. گفت آن‌طور که زخمه می‌زنی، ضربه می‌زنی به سیم، به تارِ من، به جانِ من. آغشته‌ام، می‌فهمی؟ مرد قهر گرفت، سخت. با زهرِ کلمه‌هاش کوبید به سینه‌ی گلاویژ و فرسنگ‌ها دور و پرت‌اش کرد. زندگی دارم. بچه دارم هم‌سن و هم‌قامتِ تو. آبرو، عزت، غیرت دارم! آغشته‌ای؟ عاشقی؟ غلط کرده‌ای! گلاویژ؟ سرِ کوهِ لیلا شد گلِ آتش. شعله کشید. هیچ شد. همه شد. مرد؟ گردنِ سه‌تار را گرفت و رمید. زندگی گذاشت و زد به دشت. گفت هرصبح که باد از سرِ کوهِ لیلا می‌وزد بوی تو مستم می‌کند گلاویژ. می‌فهمی؟ و سه‌تار و کوهِ لیلا و باد و من...


پ.ن نه، من آغشته‌ی پدرِ رفیقم نشده‌ام.