دوشنبه

امام‌زاده‌ام دیواری‌ست خالی. شب‌ها زانوهام را بغل می‌زنم و پیشانی را می‌چسبانم به سرماش. از پشتِ پلک‌های خیس، چهار گوشه‌ی سوزنیِ مخملِ سبزش را می‌بینم که روی دستِ جماعت پرت می‌شود توی رودخانه‌ی کم‌آبِ گل‌آلود به تلافیِ حاجتِ نداده‌ی بارانی، چیزی.