دوشنبه

یک ساعت زودتر می‌رسیدم. داغ ِ ظهر خیابان را می‌ریختم روی پارکتِ پله‌ها و بطری آب به دست خنکای ساختمان را می‌بلعیدم. درختِ کهنه‌ی کوچه یله داده بود به پنجره‌ی پاگرد دوم و سبزی برگ‌هاش و بادِ گرم و سایه و پولکِ آفتاب پاهام را سست می‌کرد. آن بالا پسرکِ تنبلی پیانو مشق می‌کرد و از اتاق کنجی ِ راست هم معلم بلند و باریک، آرشه می‌کشید. من چشم دوخته به روزن‌های سفید میان دیوارهای آکوستیک، نشسته در راه‌روی کم‌نور، سرشار می‌شدم. دست‌هام را رها می‌کردم دو سمتِ صندلی و پراکنده می‌شدم انگار. اخواص، سه‌تار به دست می‌رسید و ازم تحریر می‌خواست. می‌گفت ته‌مایه صدات خوب است فقط رهاش نمی‌کنی. ترس است یا ملاحظه یا شرم، هرچه که هست به کار آواز نمی‌آید. بلند و رها بخوان. صدا را توی کاسه‌ی سرت بگردان و بخوان. من اما بی‌رنگ و با چشم‌های بسته زمزمه می‌کردم فقط. مشق‌ام را او بلند آواز می‌کرد، من حظ. همان‌ام هنوز. آدم‌ها حرف می‌زنند و من تنها صدا را و واژه‌ها را توی کاسه‌ی سرم می‌گردانم و رها؟ همان‌ام هنوز.