چهارشنبه

گفته بودم کاش بشود انگشت‌هام را فروببرم به تن گرم ماسه‌ها؟ میسر شد. دریا ناگهان سوی دیگر جاده پدیدار شده بود و پاهام بی‌قرار. پابرهنه دویده بودم سمت موج‌های بلند. شرابه‌های بلند سفیدش آویخته از صفحه‌ای لغزان و تاب‌دار. من؟ مست و تب‎دار و فریادزن. مثل اولین مواجهه‌ی کودکی با بی‍کران دریا می‌دویدم و موج پس می‌نشست و موج پیش می‌آمد و من فریادزنان عقب‌گرد می‌کردم و خنده‌های بلندم دریا را به ولوله انداخته بود. خورشید که سرخ و پنهان شد، من بودم و جاده و دست‌هام که کاسه کرده بودم برای دام انداختن نم‌بادِ شور. ماشین انباشته از بوی دریا بود و حنجره‌ام رها و سرم مست. صِدام می‌آمیخت با کهنه‌خش‌دار فرهاد و مرغ سحر می‌خواندم. «مرغ بی‌دل! شرح هجران مختصر، مختصر، مختصر کن»