چهارشنبه

طعم تمبر- پنجاه‌وسه

پاره‌ی یکم
خیاطی اوزاکا چراغش روشن است. من سرم نبض دارد از گرما و خستگی اما می‌ایستم به تماشا. خیاطی اوزاکا روشن، خیاطی اوزاکا خاموش. برای چندلحظه این‌جا خیابان دم‌کرده‌ی انقلاب نیست. چندقدمی میدان کهنه‌ی فردوسی نیست. و من از تمرین تلوخوران بازنمی‌گردم. این‌جا یکی از فرعی‌های توکیوست. شاید ستسوکو هارا پشت دوربین خودش را باد بزند از شرجی هوا و چیشو ریو نگاهش به شب‎کوره‎های سرگردانی باشد که خودشان را می‌کوبند به تابلوی خیاطی اوزاکا! روشن، خاموش، روشن، خاموش و کات!

پاره‌ی دوم
فیلم‌برداری به تاخیر افتاده. شاید هفته‎‌ی پایانی تیرماه. و تمرین‌ها مثل مرغک زنبورخوار دارد شهدمان را می‎‌مکد. از چهار و پنج عصر تا ده شب! من خسته و منگم. حرکت‌های پیاپی را در حباب خلسه‌ انجام می‌دهم. و حواسم فقط به زنی‌ست که از انتظار دلش آماس کرده! آ می‌آید نزدیک جایی که من‌ام. یا توی چارچوب در است. یا تکیه بر ستون یا نشسته برصندلی مشرف به من. و هربار که بی‌حواس و عرق‌ریز رودرروش می‌شوم، لبخند می‌زند. کاخن می‌زند و گاه دمام. آ دست‌هاش مرطوب و سرد است. انگار شبانه به هوای گرفتن مهتاب دست به برکه‎‌ای برده باشد. امروز پادرهوا روی دست‌هام بودم و از قاب پنجره ناقوس‌های کوچک کلیسای سرخ را تماشا می‌کردم که خودش را به نگاهم کوک زد. من وارونه بودم و او در قاب و کلیسا پشت سرش و یک تکه کاج سوزنی گم‌شده هم. دست‌های آ سرد و مرطوب است. انگار برای گرفتن ماهی کوچکی دست به برکه برده باشد. کوله به دوش از رختکن می‌زنم بیرون. خیاطی اوزاکا چراغش روشن است. دست‌هام تب کرده و دهانم نیمه‌باز، ماهی کوچکی روی خاک. روشن، خاموش، روشن، خاموش. و اوزویی درکار نیست.