پنجشنبه

طعم تمبر- پنجاه

پاره‌ی یکم
شش صبح سوار اتوبوس شدم. میان دخترکان نوگلِ خواب‌آلود. کتاب کوچکی همرام بود، «مکس» از «هنری میلر». روایت زندگی غم‌بار آواره‌ای یهودی. آن‌جا که از نژادشان می‌گفت، به قدری از قدرت تصویر سرکیف شدم که دلم خواست بودی و می‌خواندم برات، «هزاران نفر مثل او، مردانی با صورت‌های پهن و سه‌گوش و لب پایینی پف‌دار، چشمانی مثل دو سوراخ ناشی از سوختگی در پتو...» کتاب را بستم چون طعم تمشکی زیر دندان. اتوبوس آهسته توی خاکی‌ها بالاوپایین می‌شد. تپه‌نخاله‌ها، تشکی زهواردررفته بر کناره‌ی راه، دیوارهای کوتاه کاه‌گلی، دکل‌های برق و دو روباه کوچک خاکستری با گوش‌های پهن و هشیار! انگار «سرگیجه»ی «اگلوف» را بار دیگر ورق زده باشم. پیش رفتیم تا اندام در خاک لمیده‌ی کوره از دور پیدا شد. پیرمرد سیه‌چرده‌‎‌ی بنگلادشی سرش را از اتاقک حلبی نگهبانی بیرون آورد، با کلاهی بافتنی و عینکی ته‌استکانی. اتاقک را روی پایه‌هایی نه چندان بلند سرهم کرده بودند. کوچک به غایت درازکشیدن دونفر سخت پیچیده درهم. خرده‌ریزهای پیرمردی‌اش پیدا بود. هزار سال نگهبان کوره بوده و به شیرینی فارسی می‌دانست. آن همه دختر رنگ‌به‌رنگ وسط خاربوته‌ها و خاک‌ها. قند را می‌گذاشت کنج دهان و چای را به هزارچروک لبخند فرومی‌داد، «هرروز بیِین اینجا.»

پاره‌ی دوم
این‌بار طنین سنج و دمام بود در دالان‌های کوره‌ی خاموش. و خاک رسی که به هر کوبش پا هوا را به سرفه می‌انداخت. ما با چشم‌های بسته انتظار را مشق می‌کردیم. رژه‌ای هماهنگ، سوگی دسته‌جمعی، حرکتی یک‌تن. روشنای آفتاب کویر از حفره‌ها می‌ریخت به تاریکی دالان و رد جامانده از شعله‌ها را سرخ می‌کرد. زبانه‌های آتشی سرد بر دیواره‌های کاه‌گلی. دست می‌کشیدم و غلت می‌زدم و پوست از زانوها و کف دستم جدامی‌شد. و گرد خاک در منخرین و ریه‌هام رسوب می‌کرد. پنج سگ بزرگ کارگاه هم اطراف پرسه می‌زدند و سر به نوازش پیش می‌آوردند. نژادهایی درهم، گوش‌هایی بریده، چشم‌هایی تا عمق جان پیدا. دو هفته‌ی دیگر هم تمرین سخت و استخوان‌نرم در راه است. و باز آبی بی‎لک آسمان و بوته‌های خار. و زن‌هایی که به هر ضربه‌ی دمام به خاک می‌افتند و برمی‌خیزند و می‌افتند و برمی‌خیزند. کاش وقت اجرا، به تماشام بنشینی تو..