دوشنبه

طعم تمبر- چهل‌ونه

تمرین‌ها افتاده‌اند روی سربالایی و دور تند. امروز شش ساعت تمام! زانوها و آرنج راستم تمامی کبود و دردناک. تنم خسته. زندگی شتاب گرفته و نمی‌خواهم جا بمانم ازش. دلم می‌خواهد بنشینم زانو‌به‌زانوت و از خوش‌حالی این کار حرف بزنم. و برق چشم‌هات را تماشا کنم که بی‌هوا دست پیش می‌آوری تا به تحسین نوازشم کنی. می‌دانی از چه حرف می‌زنم؟  از اینکه امروز آهسته میان جماعت آمد کنار گوشم، سبک دست به شانه‌ام زد و زمزمه کرد، «عالیه! همین‌طور ادامه بده!» دلم می‌خواهد برات تعریف کنم که امروز چه‌طور دوبار عمیق و طولانی گریستم وقت تمرین. تعریف کنم از زن‌های جنگ‌اسیر و سوگ روی شانه‌هاشان. من اما سوای جمله‌های پشت هرحرکت، از توبره‌ی خودم اشک ریختم. تنها زنی که آن میان می‌فهمید تکه‌ای از جان را در گور گذاشتن و گذشتن یعنی چه. پسرکی بر سازش -کاخن- می‌کوبید و ما می‌افتادیم و برمی‌خاستیم و اسیر می‌شدیم و خفه فریاد می‌کردیم و چرخ می‌زدیم. می‌کوبید و بم‌ضربه موج برمی‌داشت. می‌کوبید و چنگ می‌زدم به سینه‌ام، به دلی که آماس کرده بود. هوا شورابه‌ی دریا بود. تنم موجی که شانه می‌زد به تل مرجان‌ها. چهارشنبه می‌رویم لوکیشن. تا بغلتیم روی خاک‌های کویر. توی کوره از پا دربیاییم و... کاش بیایی و بنشینی زانو‌به‌زانوی دردناکِ دل‌تنگم.