جمعه

حالا که این‌جا فقط خودم هستم و خودم، می‌شود این را بنویسم. که حالم زیر رگبار بی امانی بود آن روز. کسی شقیقه‌ام را متصل سنگ‌باران می‌کرد. می‌پرسیدم چرا لعنتی؟ و جوابی نبود. دلش خواسته بود. هوس کرده بود ترک‌های جمجمه‌ام را بشمارد. سکندری می‌خوردم توی خیابان و نیمه‌هشیار بودم. ذهنم از فرط دردمندی نیمه‌خاموش شده بود و شهر پشت تاری پرده‌ای رفته بود. یادم هست بهارشیراز را پیچیدم به سازمان آب. صدای پرنده بود بالای شاخه‌های اردیبهشت. رسیدم به تیرک برق. پاش گندم ریخته بودند. پیشانی آماس کرده را تکیه دادم به ستون بتنی و نشستم. دلم خواست به قدر یک گنجشک مچاله شوم. دیگر در هیبت زنی نباشم که اندوه از پا درش می‌آورد هردم، بی‌رحمانه. به گندم‌ها گفتم چرا هربار؟ مردی ایستاد، ببیند کمکی ازش ساخته‌ست؟ خنکای بتن پیشانی تب‌دارم را کرخت کرده بود. دست را توی هوا تکان دادم که نه. به گندم‌ها گفتم چرا؟ و آن‌قدر سوالم دردناک بود که تا مغز استخوانم سوخت! قطره‌قطره گندم‌ها سرخ شدند. قطره‌قطره سرخی سوالم می‌چکید روی گندم‌ها. مرد راهِ رفته را برگشت. دستمالش را گرفت زیر بینی گنجشکی در هیبت زنی که فقط پرسیده بود چرا؟