چهارشنبه

همه‎ی آن احوال را نمی‎توان نوشت. که چه‎ها گذشت و چه‎ها که نمی‎گذرد. یک آخ مدامم دست برنمی‎دارد از گلو. کلمه می‎رمد از دست‎هام. نمی‎توان همه‎ی آن احوال را نوشت. هزار درفت این‎جا تلنبار شده. هرکدام با جمله‎ای نیمه‎کاره. کلمه‎ای نیم‎فروخورده. رها شده. گویی علف‎های هرز اشیای کهنه و دورریخته‎ را پوشانده‎اند جابه‎جا.
موهام کمی بلند شده. قدر یک بلوط کوچک و نارس. می‎بندمش و هرصبح هلال کناره‎ها را آهسته می‎برم پشت گوش و زخم را می‎بینم توی آینه. باقی روز دست‎بندی سخت و چرمی شیار صورتی رنگ و زشت را می‎پوشاند از چشم دیگران. داروها را کنار گذاشته‎ام. گریه جور عجیبی بند آمده. انگار رخت بسته و رفته. گاهی مهار همه‎چیز از دست می‎رود. به هرچیزی لگد می‎زنم. فریاد می‎کشم. لعنت می‎فرستم. و ماهیچه‎ها و شریان‎های قلبم چون تکه‎ای پلاستیکِ روی شعله، مچاله می‎شود. بوی گندِ رنج و تنهایی زندگی‎ام را پُر می‎کند. گاهی سرخوشی جفتک می‎زند زیر پوستم. همین‎طور در نوَسانم. تابی که می‎بردم بالا و پایین و بالا و پایین و موهام گیر می‎کند به شاخه‎های سرتیز و..