شنبه

تکثیرِ بی‎نهایتِ تنهایی

شبانه راهی‎اش کردم و روی چارچوب در سه‎تا بی انگلیسی دیدم که در یک ستون کسی نوشته بود و چندین بار با خودکار همان را تکرار کرده بود. حیران شدم که چرا پیش از این وقت بدرقه‎ی آدم‎ها، آن لحظه که دست گذاشته‎ام روی قاب و خیره مانده‎ام به پله‎ها ندیده‎ام هرگز. حس شومی داشتم و پاکش کردم. بعدتر کابوس بود و کابوس بود و کابوس.
صبح بیدار شدم اما نمی‎شد سر بلند کنم. کسی با پنجه‎هایی قوی سرم را فشار می‎داد به بالش. نور صبح دیگر رسیده بود پشت پلک‎هام. به سختی نشستم میان ملحفه‎ها. مسواک به دهانم بود و چشم‎ها مطلقا خالی. غریبه بود که نگاهم می‎کرد. همان کلیشه‎ی همیشه و واقعیتی محض. انگار پوسته‎ام را، روکشم را موریانه خورده باشد. یا لایه‎ای شته، رج به رج نشسته باشد. با چشم‎هایی بیگانه به کف سفید دور دهانم نگاه می‎کردم. وقت پوشیدن لباس هم خراشی پایین‎تر از استخوان ترقوه و موازی بازوم دیدم. خاطرم نبود سببش چیست. روز قبلش وقت اصلاح عکس‎هایی از نیم‎تنه‎ی برهنه‎ام خراش را دیده بودم و حالا توی آینه دو به شک بودم که سمت راستم بوده یا جای زخم عوض شده. خودش را سُرانده به کتف دیگر وقتی دست به گریبان کابوس‎ها گرده به گرده می‎شدم. کمی مکث بود و بعد به کل از یاد رفت. گم شد میان زخم‎های دیگر.
بیرونِ خانه هوا راکد و خفه بود. نفس و عطر و شب‎مانده‎ی غذا را می‎شد رد زد جابه‎جا. سر پایین بود و نگاهم پرهیز داشت. پیرزنی مقابلم به کندی قدم برمی‎داشت. با پیرهنی گل‎دار و دامنی بلند روسری چروکی به سر داشت. انگشت میانه‌‎اش را چسبانده بود به نرمه‎ی پوک و چروک شست. انگار از تکرار وردی و ذکری مانده باشد. درمانده باشد از شماره و می‎لرزید. آهسته و به چشم‎نیامدنی می‎لرزید. می‎دیدم.
بعدتر دخترکی آویزان از دست مادر کارمندش لباس مخملی سرخ پوشیده بود و پشه پشت ساق ظریف و سپیدش را اندازه‎ی سه‎تا بی کوچک نیش زده بود. مردی گلوی کیسه‎ی کوچکی را می‎فشرد. سه قوطی نمونه‎گیری مدفوع درش بود. با درهای زرشکی و بدنه‎ای زردِ چرک. تف‎باد و خاک از پنجره‎ی تاکسی چشم‎هام را پُر می‎کرد. رفتم به عرق‎ریزِ مرداد و جزیره. به مرور لعنت فرستادم. به سنگِ آسیای پیشانی‎ام که سنگینی می‎کرد. به قوطی قرص‎های دونیم‎شده که ناچار شدم از سر بگیرم باز. به تکه پلاستیک در حال مچاله‎ شدن قلبم روی آتش این احوال. بار روی بار، بی که قوتی به شانه‎هام دویده باشد. بار روی بار..