سه‌شنبه

توی دلم برف می‎بارد. روی زندگی‎م. روی رد بی‎رحمی. و شتک خون بر دیوار حمام را می‎پوشاند. برف می‎بارد و دهانم را پُر می‎کند. حنجره‎ام را. برف می‎بارد روی ردِ بی‎رحمیِ جامانده. روی خالیِ تحقیر. برف می‎بارد و من زیر چندپتو هم باز می‎لرزم. برف می‎بارد و از آیینه بیزارم. از تماس گرمای آدمی با آدمی. برف می‎بارد و کبودی‎ها زیر قشایی سفید دفن می‎شوند. برف می‎بارد و بوی کثافتی که دلم را پُر کرده، می‎بلعد. دریچه‎ها و دهلیزهای بی‎طاقت و دردناک زیر حجم بی‎امان برف می‎‏لرزند و خون نشت می‎کند. ردِ بی‎رحمیِ جامانده یخ می‎زند. زانوهام از پا می‎افتند. با صدایی خفه و پوک، میانِ زمینی بی‎انتها و پوشیده از برف و بی‎رحمی، زیرِ دانه‎های سپیدِ متصل بارنده‎ی دروغ، از پا می‎افتم. به شهوتِ بی‎انتهای از تنی به تنی می‎بازم. به طاعونی همه‎گیر. و ناباورانه از پا می‎افتم.