چهارشنبه

این خوب است که گوشه‎ی پنهانی دارم. که می‎شود به دیوارش بنویسم مرگ و جغدک آن بالا هم تکرار کند مرگ مرگ مرگ. و صدای هردومان به کسی نرسد. «زردها بیهوده قرمز نشدند. قرمزی رنگ نینداخته بیهُده بر دیوار.»  فرهاد می‎خواند و صداش از سبیل‎های خاکستری‎اش می‎گذرد و گوشه‎ی لب‎ها و پوست تیره‎اش را جمع می‎کند. «گرته‎ی روشنی مُرده‎ی برفی همه کارش آشوب..» چندسالی هست که این فکر پُرزور و پُرخواهش به سرم تکرار می‎شود؛ روز میلادت نقطه بگذار ته همه تقلاها و بن‎بست‎های پیاپی و خلاص! سی سالگی به اندوه تمام گذشت. و تنهایی. همیشه گمانم بود وسط یک اندوه هوارشده و بزرگ دست به همچه کاری می‎زنم. غروب امروز و اتوبوس و ترافیک ناگزیر همت دیدم می‎شود بی‎صدا و تهی و سرد هم تمامش کرد. مثل حالا. با ظرف‎هایی که  شسته‎ای و روی آب‎چکان دمر مانده‎اند. با جورابی که هنوز مقوا و قلابک پلاستیکی‎اش را باز نکرده‎ای و مانده روی میز. با جزوه‎ای نیمه‎باز کنار اتاق و امتحان هفته‎ی بعد. با لاک‎های پریده و یکی‎درمیان. اجاره و قبضی که پرداخته‎ای. بی هیچ خط و پیغامی. و خلاص. کسی نوشته یا گفته بود؛ هرکه قال و قیل می‎کند و دم از خودکشی می‎زند، بزدل است و سست‎تصمیم. چه باک؟ من این گوشه بنویسم و نقطه بگذارم ته جمعه و تمام و یا باز شنبه بیایم بنویسم که نشد. به سیاق این چندسالی که گذشت. هنوز نشده. نه خانی می‎رود و نه خانی می‎آید. برای خودم روی دیوار پنهان خودم از مرگ خودم نوشته‎ام. همین و بس.  «من دلم سخت گرفته‎ست ازین میهمان‎خانه‎ی مهمان‎کشِ روزش تاریک.» به کوچه که پیچیدم تیزی کلید را نشانه رفتم سمت دیوار و اعلامیه‎ی فوت همسایه و آگهی اجاره و رهن و ساندویچ‎های خوشمزه. خط انداختم و خالی و پوچ گذشتم. نه آن آدم موقر همیشه با اندوهی بزرگ ته چشم‎هاش. فقط می‎دانستم دلم بادام زمینی می‎خواهد. پاکتی بادامِ شور و ترد. و همین.