پنجشنبه

«از دوستت دارم»

وقتی رسیدم چشم‌هات بسته بود. دراز کشیده بودی با دهانی نیمه‌باز. پلک‌هات کشیده و نازک و کبود بود. من همه‌جا را تار و لرزان می‌دیدم. دلم داشت می‌ترکید. شاخه‌ی زردِ دستت را گرفتم بین انگشت‌هام. یک مدتِ زیادی سرانگشت‌ها را یکی‌یکی بوسیدم و صورتم را فرو کردم کفِ نرمِ دستت. بوی گردوی ساییده می‌داد. دست کشیدم به پیشانی و موهات. خاکستری شقیقه‌ها را نوازش کردم، هلال و نرمه‌ی گوش را. بعد چانه و سیبکِ حوا و گردنت را بو کشیدم. دلم می‌خواست آن‌قدری بکشم‌ات به سینه که در من حل شوی یا من در تو. دلم داشت می‌ترکید. رفتم لیف اسفنجی و یک لگنچه آب نیمه‌گرم آوردم گذاشتم رو عسلی، کنارِ ساعت استیل نازنینت. ساعت جان داشت هنوز. اتاق غرقِ خفقان بود ولی. پرده نمی‌جنبید. من پاهام بی‌رمق بود. گاهی چشم می‌بستم بلکم سوتِ ممتدِ گوش‌هام ته‌نشین شود. دکمه‌هات را یکی‌یکی باز کردم. نشاندم و کشیدم‌ات به سینه. خیلی گذشت به گمانم، خیلی. همان‌طور محکم بازوها را حلقه کرده بودم به تنت. بعدتر پیرهن را سُراندم از سرشانه‌ها و دستِ بی‌جانت. جای انگشت‌هام همان‌طور چال افتاده مانده بود روی پشت و پهلوهات،‌ فرورفته و زرد. نرمیِ اسفنج را کشیدم به گونه‌هات. قطره‌های آب را با چشم پی می‌کردم، می‌غلتید و می‌چکید از گردیِ چانه و پخش می‌شد روی سینه‌ات. دلم داشت می‌ترکید. لب‌های از هم سوای خشکت را نمی‌توانستم که ببوسم. هربار سرِ سنگینِ بی‌حالت را می‌گرفتم و می‌آوردم نزدیک،‌ دلم می‌ریخت، از هم می‌پاشید. انگار کن یک قبیله‌ی بدوی غیه‌کشان با نیزه‌های چوبی و اسب‌های رمیده‌شان از روم رد شده باشند به آنی و من دریده از هم و... بعد اسفنج را کشیدم به سرشانه‌ها و موهای سیاهِ سینه‌ت. دوتا دستِ سنگین و لَختت را هم گذاشتم روی کتف‌هام تا مُهره‌ها و پشت و گردنت را بشویم. یک مدتی هم خیس آغوش گرفتم‌ات. بوی شرجی و نم می‌دادی. هوا خفه بود. خفه‌تر از هر بندرگاهِ بی‌برکتی که بشناسی. گرم نبودی ولی، توی سینه‌ات قلبی نمی‌تپید. هرکار می‌کردم باز سرت رها می‌شد روی گردن و چشم باز نمی‌کردی. صدات کردم. جوابم کردی... نه، بیشتر نمی‌توانم که بنویسم. دلم دارد می‌ترکد. اصلا چیدنِ کلمات کنار هم بی‌معناست وقتی قرارست بیایند و از تنت جدام کنند و بروی زیر خاکِ تاریکِ نمور. نه، نمی‌گذارم. دلم دارد می‌ترکد...