پنجشنبه

کاش بشود دست‌هات را دریغ نکنی.

بوف را باز کردم و از خودم ترسیدم. باور می‌کنی از خودم ترسیده باشم؟ آدمی چه اندازه می‌تواند غریق و رنجور باشد؟ خواب‌ها همه ختمِ به مرگ، خاطره‌ها همه تیز و توسری‌خورده. انگار با اسپری سیاه رو همه دیوارهام نوشته باشند مرگ بر زندگی. یا سطل سطل خاکستر از آشویتس پاشیده باشند لابه‌لای روزها و نفس‌هام. تنها از جانوری محبوس یا لاشه‌ای در حال گندیدن برمی‌آید همچه سطرهایی. دل‌تنگی اگر هست ماسیده و بی‌مرجع. خستگی و نخواستن تا بُنِ استخوان. مویه‌ی مدام. یک‌ذره بوی قرار؟ لب به خنده؟ دلِ راضی؟ من این‌ها را زندگی کرده‌ام/می‌کنم؟ آخ از منی که به سی نرسیده هنوز... این‌طور نمی‌شود به دوش کشید و اسم‌اش را هم گذاشت زندگی. امید به غیر نیست. باید دستم را بگیرم، بروم بیرون از خودِ مسمومِ دردناک‌ام.