یک سرخپوست خوب نوشته بود، واحد دلتنگی زمان نیست، منم. امروز لای مِهدود این شهر به صدای بلند تکرارش میکردم. از سردردی تپنده، سکندریخوران میرفتم و تکرار میکردم. واحد دلتنگی زمان نیست، منم. آبی کبودم تمام شده بود. آزور، ترکوئیز بلو و ایندیگو گرفتم تا سیرابِ آبی شوم. غوطه. غرق. و قلمویی کوچک. برای کشیدن درنایی که توی سینهام شاهپرهاش را گشوده و آسمان پروازش را پیدا نمیکند اما. و قرصی هم خاکستری. بعد توی شلوغی انقلاب راه افتادم سمت جمالزاده. سمت آن سفالفروشی. بله، واحد دلتنگی زمان نیست، منم. باز هم در قفل بود. اما مهرههای آویخته از سقف مقابل پستوی مغازه تکان میخوردند. صورتم را چسباندم به شیشه. صورتم را چسباندم به انتظار. ترسخورده پرسید، «چیزی شده؟ لباستون..» گفتم اینها قطرههای خوناند. چیزی نیست. نترس. مغزم زیر سنگ آسیاست این روزها. طاقت رگ ندارند و میچکند. میچکند. وقت کار بوده و نفهمیدهام. نترس. و با سیاهی شال سینهام را پوشاندم. بود، اما نبود. هست، اما نیست. میدانی چرا؟ چون واحد دلتنگی زمان نیست، منم. دخترک تمام وقتی که لای کاسه-کوزههای رنگبهرنگش گشت میزدم، معذب بود. چشم ازم برنمیداشت. یک کاسهی کوچک گرفتم با طرح پرندههای آبی و انگار کن گیلاسهای سرخ. طرحها به قدری ابتدایی و ناهمگوناند که هیچ دوکاسهای عین دیگری نیست. توی کارگاهی در میبد نشستهاند قلمو به دست. بعد هم هرم کوره است بیشک. یک کاسهی کوچکتر هم به رنگ آبیِ رگهای روشن دست. و لیوانی هم. یادم آمد اولین تکه سفالی که در این خانه به شوق گرفتم، لبههای دالبری لاجوردی داشت. چون گل لالهای که عمرش به هیچ قد نمیدهد. ظرفی کوچک. خاکستردانی کوچک که دیگر نیست. بله، واحد دلتنگی زمان نیست، منم.
شنبه
طاقت بیار. طاقت بیار. طاقت بیار. طاقت بیار. طاقت بیار. طاقت بیار. طاقت بیار. طاقت بیار. طاقت بیار. طاقت بیار. طاقت بیار. طاقت بیار. طاقت بیار. طاقت بیار. درست میشه. طاقت بیار. طاقت بیار. طاقت بیار. طاقت بیار. طاقت بیار. طاقت بیار. طاقت بیار. طاقت بیار. طاقت بیار طاقت بیار. طاقت بیار. طاقت بیار. طاقت بیار. طاقت بیار. طاقت بیار. طاقت بیار. طاقت بیار. طاقت بیار. طاقت بیار. طاقت بیار. تموم نشو. طاقت بیار. طاقت بیار. طاقت بیار. طاقت بیار. طاقت بیار. طاقت بیار. طاقت بیار. طاقت بیار. طاقت بیار. طاقت بیار. لعنتی طاقت بیار..
جمعه
وقتی مرهم کلمه بود و دریغ
هرگز رو کردهاید به زخمتان و به زمزمه گفتهاید هیس؟ امروز بی اختیار وقتی بیقرارِ درد بود، نگاهش کردم و گفتم هیــــــسس! مثل کودکی که زانویی زخمی را ببرد رو به مادر و گریه سردهد. مادری که به سینه میفشارد و آرامش میکند. همان حال را داشتم. آن شیار دردناک به گوشههای چشمم چین میانداخت و لب میگزیدم و مرهمم تنها کلمه بود. وقت حمل کیسههای خرید، فشردن لباسهای خیس، آویختن از میلهی اتوبوس یا مترو، حتا وقتی زیر سرم باشد و به خواب رفته باشم. انگار میکنم حالاست که لبههای جوشخوردهی سفید و نازکاش از هم بدرد. من از دیدناش پرهیز دارم. زیر دستبند چرم یا مهرههای چوبی و سنگی پنهانش میکنم. وقت شانه کردن موها از توی آینه نگاهم میکند. خاموش است. چشم میدزدم ناگزیر. اما میدانم همیشه هست. میدانم به چه روزی وصل است. آخ.. میدانم چه بر سرش آمده و چرا. خاموش است. پرهیز دارم از مواجهه. اما میدانم همیشه هست. تا همیشه هست و مرا به فروردینی تلخ و خیس وصل میکند. مرا به روزهایی جان به لب..
پنجشنبه
جسارت را میستایم. و برای شهامت تمامقد میایستم. که انتخاب کنی و بزدلانه به تماشا ننشینی. که انتخاب کنی و پا پیش بگذاری. پابرجا باشی. چه به سینهات بکوبند و پسات بزنند. چه آغوش بگشایند و بپذیرند. گیرم همه رنج در انتظار باشد و یا همه امید و خوشدلی. جسارت را میستایم. صراحت را نیز. که بدانی چه میخواهی و چه نه. که انتخاب کنی و برای حفظ و به بارنشستناش بکوشی. چه گلدانی که آبش ندهی، میخشکد و میپژمرد! صراحتی که برابر آیینهی خودت بایستی و چشمدرچشم خودت بدانی آنچه دلخواه و مطلوب را و به روشنی به زبان بیاوری و باکات نباشد از سختیهای پیش رو. شهامتی که برابر آیینهی خودت بایستی و چشمدرچشم خودت بدانی آنچه دلخواه و مطلوب را بایست به جان فشرد و داشت و دورریختنی را دور ریخت و از یاد برد. شهامتِ خواستن و ماندن. شهامتِ کندن و رفتن. میانهروی و ترس و لرزانی. گاهی گشایش و گاه پرهیز. تعلیقی میان آبهای "نمیدانم چه میخواهم". میخواهم و از بیانش عاجزم. میترسم از فردای پیش رو. اینها سراسر اضطراباند و رنج. دلم میخواهد ساکن سرزمین آنچه میستایم، باشم. دلم میخواهد بذر شهامت در دلم چون زیبایی مسحورکنندهی جنگل شب ببالد و پُرشاخه قد بکشد. دلم میخواهد صریح باشم و دل قوی دارم. بی لغزش. بی غوطه در تعلیقها. بی نمیدانمها.
نوشته، میدانم زیاده جسارت بوده. میدانم پا در چه راه دشواری نهادهام. ولی ارزشش را داشت/دارد/داری. بیش از یکسال نوشته و بیجواب مانده و باز مداومت. امروز جوابش دادهام. به تندی و با صراحت پرسیدهام. چند و چون و احتیاط. چرایی؟ کیستی؟ چه میخواهی؟ پای نامه تاریخ و ساعت زده. خواسته لحظهای را ماندگار کند. به یاد بسپرد. -من این کار لعنتی را خوب بلد بودهام.- گفته بعد از یکسال، امشب خودم را تنهایی سور میدهم که صندوقم نام شما را دید. پسِ ماهها انتظار. پسِ ماهها انتظار.
چهارشنبه
دلتنگی تنانه- هفت
سر بگذاری ته بازوش. خطی چرب و سیاه و کمجان جابهجا رد بیندازد روی پوست سفید برجستهی بازوش. یا حتا بنشیند بر شیار لبهاش وقت بوسیدن پلکها. و این عاطفهی عمیقِ بیتکرار بدود به تمام مویرگهات. بی هراسِ هجر. بی هراسِ سایهای دیگر. سر بگذاری ته بازوش. سر بگذاری ته بازوش. آخ.. سر بگذاری ته بازوش..
سهشنبه
طعم تمبر- هجده
یک. دخترکی گلوله میشود توی قطار. من تکیه به دیوارهی شیشهای دو واگن دادهام. جایی که مردها را از زنها جدا کردهاند. ناخنهاش را از ته گرفته. لاک سرخش جابهجا پریده. بستهی رو به تمام ویفر شکلاتی توی دستش است. از کنار گوش من سرک میکشد به پشتم. همهی جانش لبخند میشود. آهسته انگشتها را میکشد بالا. لای جمعیت. و برای آدمی که نمیبینم دست تکان میدهد. دلم میخواهد از دیدن کسی همه جانم پر از لبخند شود. وقتی بوی تناش میان هزار آدم خسته و عبوس و سرمازده، گرمای خون به رگهام میدواند.
دو. دواندوان و بارانخورده و خیس میرسم به کلاس. تمام دولت را پیاده میروم به ناچار. رنگ به دیوارههای آنسوی کوچهای در بلگراد، ورشو یا وین میگذاریم که برق میرود یکهو. بعدتر دور میزی نشستهایم به انتظار روشنا. نور شمعی پرپرزن تابیده به چهرههاشان. از چند و چون رابطه میگویند. از مسئولیت. از مهر. از چه و چه. دست زیر چانه دارم. همهچیز کند و صامت است برام. میپرسند تو چی؟ نومیدی از آدمها؟ تنهایی خوشتری؟ لبهام دوخته و برهم. رو میگردانم به خیسدرخیس خیابان و شرهی سرخ چراغهاش. خالیام آن لحظه از کلمه. نومید اما نه. توی دلم تکرار میکنم همه چیز به زودی درست خواهد شد. بوی تناش میان هزار آدم خسته و عبوس و سرمازده، گرمای خون به رگهام میدواند به زودی. همه جانم از لبخند پر میشود وقت دیدارش. وقتی صورتش را و تیلهی ناب چشمهاش را بیارد نزدیک نفسهام. خواه کوچهای در بلگراد، ورشو یا وین. یا خانهی کوچک بهار.
سه. آخ اگر بدانی. به زودی.
یکشنبه
مِه آمده نزدیک. نازکای تن را ساییده به پنجره. دمی کار را زمین گذاشتهام. ایستادهام به تماشا. شاخههای لخت چنار و چند برگ چروکِ جامانده از پاییز. شلوغی شهر را پوشانده. هیچ نیست الا شاخههایی پسِ حریر. آمده همشانهام. از پشت سبیلهای سفید پرپشت میگوید، میخواهم بفرستمات عسلویه. آنجا میتوانی چندروز پیاپی مِه ببینی. تیرهی پشتم میلرزد. حرفش را پیش کشیده بود میان جلسهای. عرق سرد کرده بودم آن وقت. نام این تکه از انتهای ایران حالم را باژگونه میکند. شمارهی روزهایی که شوق بود و انتظار از دستم رفته. حالا آن دیگری میشمارد و به شوق در میگشاید و آغوش میکشد بیشک. شمارهی روزهای تلخی و فاصله، فاصله، فاصله اما.. تکرار میکند باز، به زودی. پسِ پردهی اشک، مِه متراکم و نفسگیرتر است. درنایی درون مِه گم میشود توی سینهام...
شنبه
جمعه
زن دوازده سالیست که آغشتهی زندگی مشترک است. هممسیر بودیم که خواست سری به لباسفروشی بزنیم. فروشگاهی با پاپوشهای عروسکی و کلاههای بافتنی رنگی و البته لباسهای راحتی بزرگسال. کنار رگالی ایستادم و لباسی یقهگرد و سیاه را برانداز میکردم. عرض شانهها را. فراخی سینه را. قد تنه را. نرمی پارچه را. پرسید «به نظرت برای ع بگیرم؟» گفتم اگر عاشق چال گلوگاه ع هستی، این ایدهآل است چون کمی بالای ترقوهها را هم نشانات میدهد محض حظ مبسوط! با حیرت گفت من هرگز فکر نکرده بودم که میشود عاشق چال گلوگاه کسی هم شد. اصلا نمیدانم ع همچو چیزی دارد یا نه. حرفی نداشتم! اینکه هرگز سر فرو نبرده به آن گودال مقدس و لب نفشرده و بینی نساییده و به وقت آرامی نوازشی نکرده و.. حرفی نداشتم! پرسید مگر هنوز توی رابطهای که اینها را بالاوپایین میکنی؟ جوابش دادم آن قصه تمام شده و او حالا با دیگریست و نمیدانم چال گلوگاهش برای آن دیگری هم عزیز است یا نه. آن دیگری.. گفتم تماشا که عیبی ندارد. خیالانگیز و دلخواه و پُروسوسه! گفتم بالای هیچ رگالی ننوشتهاند که «آدمهای تنها از دست زدن خودداری کنند!». خندید. به تلخی خندیدم. چال گلوگاه ع را اما نشاناش داده بودم..
جمعهی آبی کبود. جمعهی روشن. جمعهی آرام. روزهای تعطیلم را خوش دارم. پای تخت بساط نقاشیست. پالتی که رنگها درش خشک میشوند. بریدهی مقواها و این اواخر تکههای کارتن کاهی هم در کنار. کتاب در بغل به تخت میخزم و باکم از صبح و کار نیست. جمعهی آبی کبودم. حالم خوب و آرام است. جادو توی مشتهام است. باورتان میشود؟ جادو کف دستم چون ستارهای رام و روشن است. دیشب با آفتابگردانها سر صلحم بود. کشیدم و کیف کردم. بعد طرح ماده آهو و گوزن هم. یک انیمهی ژاپنی هم دیدم و سرشارتر شدم. و اما صبح زود بلیط گرفتم تا بعدِ مدتها به تماشای فیلمی بنشینم. سینمای محبوبم. دنج و کهنه و خلوت. با روکش مخمل سرخ صندلیهاش. و آن نردهی چوبیِ نمیدانم چهکارآمدی که پای پردهست. خوشخوشک طبق معمول اولین نفر رسیدم و زود. خلوتِ ظهر جمعه خالی از چیپسخورها، وولخورها، موبایلیها و پچپچوها. کتاب را از کاورش چون برگههایی مقدس بیرون کشیدم و غرق شدم. فیزیک کوانتوم رسیده بود به آنجا که میگفت، [تصور کنید با آن ابهت علمی چندصدسالهاش، رو کرده باشد به من!] «زمان و مکان تویی!» و چه و چه.. آن وقت بود که جادو را چون ستارهای روشن سُراند لای انگشتهام. غرق و مست و حیران بودم که در سالن گشوده شد. فیلم؟ خیلی روان و قابلِ تحسین و خوب. به قاعده و بیلک. وقتی چراغها روشن شد دیدم اولبار است که تنهام و رضایت دارم. هم فیلم خوش بود و هم هوا و هم حالم. سلانه قلهک را آمدم پایین. به سرخی چراغ راهنمایی خیره شدم که لای شاخهها قاب نابی شده بود. توی مسیر نان چاودار و رطب خریدم و از جمعهی آبی کبودم راضی و آرامام. من اراده کردهام همهچیز درست شود و حالا شده. حال را مدتیست معتدل نگهداشتهام. سقوط و فروکش و رنجی نبوده. بوده و دریچه را بستهام. پشت به هوهوی رنج و خلافِ بادِ پُرزور سرکش دویدهام. تا جمعهی آبی کبود. جمعهی روشن. جمعهی آرام. میخواهم بازویی را بگشایم. و موجی درست کنم. و امتداد موج را به زودی ببینم. تا آن دورترها. تا آن دورترینها.
پنجشنبه
چهارشنبه
دیشب دیر رسیدم خانهی بهار. صبح سینهخیز رفته بودم به کار و عصر هم پاکِشان به کلاس. یک چیزی راه گلوم را بسته این روزها. حالم را دیگر کرده. کلاس اما معجزه بود. با مِل و چسب چوب مایعی غلیظ ساختیم تا روی مقوای دورریز بافت ایجاد کنیم. اتفاقی بکر. کارتنها حتا به هیجان آمده بودند از تغییر کاربردشان. شده بودند بوم و رنگ را به جان کاهی رنگشان میپذیرفتند. ماحصل شد نقشی کهنه با رگههایی تلخ. رنگ مثل سابق نمیدوید و نشاط همیشه را نداشت. آهسته نشت میکرد به شیارهای نامنظم بافت و رگههای موازی کارتن نمایان میشد. ماحصل جادو بود. اتفاقی بکر. دیشب دیر رسیدم خانهی بهار. آمده بود تا یلدا را تنها سرنکنم. آجیلِ شیرین و انار آورده بود. و مسمای بادمجان. خوشخوشک با گوشی، رادیو گوش میداد که رسیدم. ناظری براش شاهنامه کردی میخواند. به سینه فشردماش و گونههای سردم را به پوست چروکدار گردنش چسباندم. کلاه از سرم برداشت. یشمی چشمهاش میخندید. خانه بوی او را گرفت و عطر تهچین زعفرانیاش را. به سهراهی برقم خندید. گفتم چون هرصبح رو به این چشم باز میکنم براش دهانی خندان کشیدهام. گفت نقاشیهات را ببینم؟ تمام شب خودم را به گرماش چسباندم که زنده بمانم. امشب با قوطی چسب و کارتنی بزرگ به خالی خانه برگشتم. جورابها را شسته. لیوانها را خلاف عادت من آویخته به آبچکان. موج بزرگ را به دیوار برگردانده. غبار از کتابخانهی تخت گرفته و ردیف درناها را خلاف عادت من چیده. خانه بوی او را گرفته. رد گرههای زمخت آرتروز دستهای نازنیناش مانده همهجا. یک چیزی راه گلوم را بسته این روزها. حالم را دیگر کرده..
سهشنبه
از لذت تن. لذتی سوای تنانگی. سوای آن خواهش و اوج و فروکش. از سفری گرم و تابستانی و عرقریز. از خنکای هتل. از اینکه ایستاده باشی زیر افشان دوش و او خیسی موهات را کفمال کند. که آهسته و دلخواه دست به اندامش بکشی. گرما از تنت بگیرد. رها باشی و بلدت باشد و برق چشمهاتان. زانو بزند، پا روی رانش بگذاری، پاشنه و پنجههات را نرم و یکبهیک بشوید و بفشارد و درد را بگیرد. از لذت تن. لذتی سوای تنانگی. سوای آن خواهش و اوج و فروکش. وقتی دردناکِ کمر را به گرمای هلالی تنش میفشاری و آرام میگیری. وقتی سرمای شبانهی خیابان است و دمی و لحظهای به هرم سینهاش میفشاردت. میگویی بیا نزدیکتر تا خوش موهات را ببویم. وقت غذا دست به کاسهی زانوش بکشی به مهر. از لذت تن. لذتی سوای تنانگی. که بلد باشی مهرههاش را میان دوانگشت شست و اشاره. که بلد باشی سرانگشتهاش را بوسیدن. که شالگردنی را گره زدن. از لذت تن. وقتی مستی بعد از میهمانیست و تکهتکه لباس از تنت برمیکشد. دستهات آغشته به کف و ظرف و آغوشی که از پشت دربرت میگیرد. از لذت تن. تماشای مستِ خوابِ نفسهاش. از بوسیدن بیحد آرامِ نمبرداشتهی شقیقههاش. که مچاله زیر آفتاب ظهر پاییز خواب رفتهای و تصویری ازت برداشته. که در دل کوه سر از چادر بیرون بردهای و مسواک در دهان و صدای خندهاش از پشت. از لذت تن. وقتی به تماشای شناکردناش ایستادهای و همه تحسینی. در ارتفاعی که زیر پاها عمیقِ عظیمِ دریاست و لاکپشتی غولپیکر و کهنهسال را آن پایین میبینی و از ترس و خوشی تن به بازوش میفشاری. از لذت تن. از لذتی که نصیب دیگران..
در اعماق جنگلهای استوایی آمازون، پیش از دمیدن هرسپیده سرخپوستهای آچوار برای انجام مراسم آیینی روزانه گرد هم میآیند. رویاهاشان را میریزند روی دایره. دستبهدست میکنند. میگویند رویا فقط متعلق به آدمی نیست که خواب میبیند. قبیلهها رویا را نقشهای برای ساعتهای بیداری خود میدانند. رویا پیشبینیکنندهی زندگی بعدی آنهاست. میگویند رویا چیزیست که واقعیت دارد. زندگی در بیداری کذب است.
-تکههاییست از پژوهشی منتشر شده در سال 1998 که موسسه علوم نئوتیک امریکا انجام داده.-
دوشنبه
یکشنبه
یک. کوچهی فاخته زندگی میکردم آن وقتها. و
یکروز چنان به تنگ آمدم که به سرم زد گموگور شوم. تلفنم را خاموش کردم. به کار
نرفتم و هیچ خبر هم ندادم. از خانه هم زدم بیرون. جلفا و پرندههاش را پشت سر
گذاشتم. از کنار گلفروش زیر پل سیدخندان گذشتم. از ویترینهایی با دکور داخلی و هزار
طرح کاغذدیواری رد شدم و سلانه و بیهدف تا خیابان سنایی رفتم. از آنجا تا فردوسی
شاید. بعد نیمی دیگر از شهر. پرسه، پرسه، پرسه. حالا که مینویسم خاطرم نیست پاییز
بود یا زمستان. چه پوشیده بودم و هوا چهطور بود. اینها از خاطرم رفته به تمامی. میدانم خسته شدم.
خسته و دردناک شدم. خسته و دردناک و مستاصل شدم. و سر آخر به خانهی آبی بازگشتم.
از شب گذشته بود. به عادت معمول پلههای مارپیچ را گرفتم تا اتاقی امن که سپینود
بخشیده بودم. اتاقی امن رو به کوه. رو به صدای پرندههای دانهچین. حالم عجیب بود.
دردی خفه را ریخته بودم به شهر اما جانم سبک نشده بود.
دو. نشسته بودم لبهی تخت، پشت به پنجرهاش. او
میان تخت بود. خاطرم نیست پاهاش را چهطور جمع کرده بود. خاطرم نیست انگشتهاش را
در هم چفت کرده بود یا نه. خاطرم نیست نور لکههای گرم و روشناش را ریخته بود به
اتاق یا نه. گفت میخواهد برام قصهای بگوید. من نگاهش نمیکردم. آدمی که از
گموگور بازمیگردد، نمیتواند خودش را در چشمهای دیگری پیدا کند. گفت حوالی سال
شصتوچند خانوادهای دو کودک داشت و زن زیبای خانه آبستن بود. شکمی برآمده توی سرم
نقش بسته از قصهاش. خانه گویا در طبقات بالای ساختمانی بوده چنددهگانه. روزی صدای
آژیر پیچیده. موشکها رد انداختهاند به آسمان شهر. برق هم بیشک رفته. همه
دویدهاند سمت پلهها. جنگ روی زشت آدمهاست. زن تا برسد به خروجی روی پلهها با
خون رد انداخته. کودکش هرگز پا به دنیا نگذاشته آن سال. من از درد و خون و تصویر
مچاله بودم. گفت بعدها که آتش خوابید و کارها از رونق افتاد و سکه جور دیگری
چرخید، به ناچار کوچ به محلهای دیگر کردند. زن زیبای قصه با سفیدی گونههای برجسته
و تیلهی براق چشمهاش شد مادر پسرکی کوچک با موهایی روشن و چشمهایی روشن و
بیخیالی ناب کودکانه. میگفت پسرک هیچ از نگرانی نمیدانسته آن وقتها. قد
میکشیده و زندگی را دندانهدار نمیدیده. هیچچیز و هیچکس براش پرمهم و تپنده نبوده. قصه
رسیده بود به گموگور شدن آدمی عزیز. از بیخوابی و به هرکجا زنگ زدن و بیخبر
ماندن میگفت. کتاب میخوانده و هیچ نمیفهمیده لغات را. که زمان کند
و کشدار میگذشته. که هیچکس هیچ نمیدانسته. همخانه بیخبر. همکارها بیخبر. دوست بیخبر. تلفن خاموش. تماسهای بیصبر و
بیقرار نزدیک به هم. پیامها نارس. و تکرار صدای اپراتور که خبر از هیچ میداده
با خونسردی. میگفت حس کردم عزیزترینی که داشتهام دیگر نیست. دستم
به کجا میرسید؟ از کجای شهر پیداش میکردم؟ نشان و شمارهای از خانهی مادریاش
نداشتم هم. گفت اولبار بود که نگرانی را اینطور پرزور میچشیدم. بعدتر گموگور
عزیز را به سینه فشرد که دیگر بیخبر همهچیز را رها نکند. که رها نکند. گموگور
نشود. و قصهاش تمام شد. و قصهشان تمام شد. و تمام شدند.
«کنش وهمناک از دور»
فیزیک کوانتوم از ویژگی عجیبی میگوید به نام "Nonlocality". ذرات کوانتومی که زمانی در تماس هم بودهاند، میتوانند پیوندشان را حتا پس از جداشدن حفظ کنند. و کنشهای یکی -بدون توجه به فاصله- همواره بر دیگری تاثیر میگذارد. چیزی به نام «کنش وهمناک از دور»!
شین یکی از گونههاش را برده بود توی صورت آینه و با قلموی نرم و پرحجمی، گردههای هلویی رنگ را مینشاند بر پوستش. توی همان حال یکهو برگشت سوی من و چشمهاش را گشاد و حیران کرد. همانطور پیرُهن در هوا مانده بودم به حالِ «چه شده؟» که گفت «لعنتی دندههات!» خندیدم که قابل به بوسههای شمارنده شدهاند. بوسههای شمارنده میدانی چیست؟ میشود انگشتهاش را بلغزاند یکبهیک و لبها را بنشاند روی قوس استخوانی که زیرش نفسی گرم و بیقرار ریهها را انباشته. شانههاش را جمع کرد و لبها را چین انداخت که یعنی اینطور ادامه نده. گفت من یکی دوست ندارم مهاتمایی را دنده به دنده ببوسم. گفتم شما برو شکم بودای خودت را پوف کن. و خندیدیم، بلند. و خندیدیم، عمیق. رفیق نزدیک و مراقبیست. میهمانی غافلگیرانه ترتیب داده بود به اصطلاح. کیکی و شمعی و عکسهای لوس. زانوها را یکبری جمع کرده بودم و آدمهای نیمهسرخوش جمع را میدیدم. خنده، رقص، تماس دستها با انحناهای پروسوسه. گلوی بطری اسمیرنوف را دستبهدست میفشردند به سلامتی من. زانوها را یکبری جمع کرده بودم که آمد نزدیکتر. از همان دست سوالات معمول و پراحتیاط. که چه میکنی و چه میخوانی و.. حوصلهسربر. به شین پیغام داده بود که دخترکی زیباست. گفته بود صدای زکامزدهاش هم جان میدهد برای نجواکردن نامی. پرسیده بود «تنهاست؟» پیغام شین را بیجواب گذاشتم کنار لباسها و خزیدم به شبانهی گرم تخت. برای خودم لالایی ترکمنی زمزمه کردم. به یاد آمنه و دشت کلزاها و مادیانها و کرههای رها..
شنبه
قسم خورده بودم پاسخی به هیچ نگویم. هیچکجا. هیچوقت. شب میلادم چهطور گذشت؟ نوشتم و گریستم. نوشتم و گریستم و فریاد شدم. نوشتم و گریستم و فریاد شدم و پاک کردم. از آن همه تنها سه لغت ماند. وقتی مشت گرهشدهات را به سینهاش میکوبی که...
پیام کذای تبریک بانک و همراه اول و فروشگاه بهمان از کابوسم رهاند. صبح بیستوهفتم آذر است. نشستهام میان تخت. سپیده تابیده بر استخوانهام که جابهجا از گشادی لباس سرک کشیدهاند. پیرمردی در خواب پیت پلاستیکی کوچکی را خمیده خمیده نزدیکم آورده بود تا براش نفت بریزم. انگشتهای زمخت و گرهدارش را فروبرد به دهانهی مخزن و استخوان آرنج را گذاشت برابرم. گفت از اینجا بریز. کیک کوچکی دستم بود و برابر آینهای ایستاده بودم. گرگی بزرگ و خاکستری از پشت تماشام میکرد. سنگینی پنجههاش و سوزشی که دندانهاش بر کتف و پهلوهام داشت را به خاطر دارم به روشنی. من، تکهتکه بودم و سرخ رو به آینه. جان میکندم تکهها و تراشههای یخ را از روی زمینی جمع کنم. دستهام صورتی و سرمازده بود. هرچه جمع میکردم، از شکافی بیشتر بیرون میریخت. کودک بودم. نشسته بر ایوانی. تاریکروشن صبح بود. خیره به صفحهای بودم که به دیوار آجری حیاطی نصب شده بود. صفحه خاموش، من خیره، پاها آویخته در تاریکی. خرچنگ کوچکی کف دستم چنگکهاش را تقتق بههم میکوبید. تور ماهیگیری آبیرنگی یکی از چشمهاش را کنده بود و به خورد پوست سختش رفته بود. در تقلا بودم رهاش کنم. زنی پیروزمندانه قهقهه سر داده بود. در جزیرهای با خاکهای رنگین میدوید و میخندید. پیروزمندانه و زشت میخندید و میدوید. مچاله بودم. سیودو ساله شدم..
جمعه
بیرون باد میوزد. و با ضربانی کند، کابل آویخته از پنجرهی بالایی را میکوبد به بدنهی فلزی کولرم. گرمای بخاری چسبهای پشت نقاشی را بیحال کرده. موج بزرگ هوکوسای حالا دراز به دراز افتاده روی فرش. خانه نیمهتاریک است با اینکه صبح سررسیده. ساز را از کاورش بیرون کشیدهام و با ناخنهای کوچکم صدای بلور سیمها را ریختهام روی موج بزرگ. روی قالی. روی ارغوانی گلهای یخ. توی شیشهی سنگهام. لای پرهای درناها. لای موهای تاببرداشتهام که رسیده به سرشانه. روی پوست داندانهی تنهایی. روی قوزکهام. دلنگدلنگ. جرنگجرنگ. جمعهست. بیرون باد میوزد. سازم را آغوش گرفتهام. دلنگدلنگ. جرنگجرنگ. فردا سیودو ساله میشوم.
دوشنبه
بوی تب گرفتهام. بندبند استخوانهام با نخ درد به هم وصل شدهاند. عروسک خیمهشببازی که با درد تلقتلق میکند. ماندهام خانه. توی تخت. پشت پلکهام هُرم صحرای سیناست. نازکی موهای کنار شقیقه و پشت گردنم از تب نم برداشته. داستان جاشوی پیر بالدار نروژی را دست گرفتم به خواندن. گذاشتم اینجا. به جنگ رخوت زکام رفتم گویی. ناچار شدم جابهجاش سرفهها را حذف کنم وقت ویرایش. ولی صدای گرفته را درمانی نداشتم. داستانخوانی و صوتی کردنشان و نوشتن اینجا را مدیون سین هستم. رفاقتی که نپایید. او گذاشت به پای ناسپاسیام و من.. داستانخوانی و صوتی کردنشان، نوشتن اینجا، دست به رنگ بردن، به تماشای نمایشی نشستن و کتاب، کتاب، جادوی کتاب زندهام میدارند. بهانههای زیستن. گاهگداری سفر، امید به دوباره دوست داشتن، حضور گرم مادر، حضور گرم پُرمهر مادر زندهام میدارند. بوی تب گرفتهام. به قدر فرودادن یک قرص، آب مانده در خانه. جان بیرون رفتنم نیست هیچ. تمام شب به درد گذشت. از شانهای به شانهای آخ گفتم و از سرفهای به سرفهای هم. امروز بعدِ داستان به حال نزاری ایستادم به تیار کردن سوپ. حالا بوی آویشن و لیمو از ریزجوشهای خوراک خانه را پُر کرده. بوی تب گرفتهام. دلم میخواهد کسی برام کتاب بخواند. پلکهای گرمشده و مست خوابم را ببوسد. یک بسته تست چاودار و شِلی آب بخرد. بعد هم آهسته تنش را جاکند کنار مچالهی تبدارم. آغوشم بگیرد بی اضطراب واگیر مرض. مهرش سلول به سلول سرایت کند به جانم. بوی بهبود بگیرم. کاش..
یکشنبه
«به راه باد نهادم چراغ روشن چشم»؟
هوا هنوز تاریک بود که دخترک توی ایستگاه کلاه بافتنی را رساند دستم. جوری که نه من پیاده شوم و نه او سوار. به قدر گشودن چندلحظهایِ در. گاهی چیزهامان را اینطور مبادله میکنیم. اتوبوس من از خیابان او میگذرد. یک تلاقی آشنا. یک تلاقی مهربان. من هم براش کتاب برده بودم بی که بگویم. شوق خواندنش را داشت. از خیابان که رد میشد، دیدم سر فرو برده به پاکت کاغذی و لبخند میزند. کلاه خاکستری با شیارهای آبی کبود. همان که خواسته بودم.
دیشب برف نشست بر آسمان شبم و نقش زدن را با وجود سرفهها بسیار خوش داشتم. بعدتر آسمان شب کشیدم، شفق قطبی. و صورتهای فلکی را افشاندم روی طرح. اخترکها تا روی بازوهام آمده بودند. یادش افتادم. میخواندم و انگشت را آهسته میگذاشتم روی خالهای کوچک بازوش، یکبهیک. «اخترک اول مسکن پادشاهی بود با شنل قاقم ارغوانی. توی اخترک بعدی میخوارهای مینشست. اخترک پنجم اما چیز غریبی بود. یعنی فقط به اندازهی یک فانوس پایهدار و یک فانوسبان جاداشت.» یادهای لعنتی.. فانوسی که طوفان خاموشش کرده. فانوسبانی که در تاریکی نشسته روی کوچکترین اخترک و.. بعد گریه آمد. بعدتر هم تب و لرز. با گریه سر را پنهان کرده بودم زیر پتو و ساق پاهام بیرون. نفس سنگین. و گاه مچاله و پتوپیچ. و سوزش پوستهی نازک پای چشم. و اشک.. و تاریکی..
امروز هم با شال و پالتو نشستهام پشت میز. و زانوهام میلرزد آن زیر. انگشتهام از سرما کرخت شدهاند. آستینهای سیاه را کشیدهام تا بن ناخنها. افاقه نیست اما. باقی راضیاند از دما. نه که سرد باشد، من درونم برف میبارد. سردم است و حالم خوش نیست. دلم گرما میخواهد. گرمای خوب. گرمای امن. حال خوب. فانوس روشن..
جمعه
از صدای باران بیدار شدهام. پنج صبح جمعه با این ترانهی کهنهی کودکانه که «بارون میاد جَرجَر». بس که چکیده روی بدنهی فلزی کولر، تقتق. این کتابی که میخوانم و شکستهبسته نظریات فیزیک را ازش یادمیگیرم، از فضایی بین سیاره/ستاره/کهکشانی حرف میزند که خلاء نیست و فلان است و بهمان. دیشب بعد از اینکه درزبهدرز خانه را روبیدم از غبار و هرچیزی نشست جای خودش، خستگی به خوابی عمیقم برد. رویا دیدم. رویایی که به کلمه نمیگنجد. زانوها را جمع کرده بودم توی سینه و کف دستها را گذاشته بودم روی گوشهام. هوا هوهوی خفیفی میکرد. اندازهی یک دانهی شن بودم میان سیارکها و اخترهای بسی بسی بزرگتر از زمین. آهسته آهسته غوطه میخوردم در آن لایتناهی غریب. چون رودی تاریک و سیال و امن در برم گرفته بود. گویهای کوچک و بزرگ هریک با نوری خاص خود، تا بیکران شناور بودند. احساسم؟ یقینم؟ این بود که این دانهی شن با نیرویی نادیدنی وصل است به همه ذرات دیگر. یک بازو را گشودم و آهسته چون حرکتی ماهیوار موجی درست کردم. و امتداد موج را همان سوی کیهان دیدم. نرم و پیوسته. گویها جنبیدند. حتا رود تاریک نادیدنی موج برداشت. تا آن دورترها. تا آن دورترینها. از صدای باران بیدار شدهام. هنوز توی تختم یک دانهی شنام. جنینی در خود جمع شده. میخواهم بازویی را بگشایم. و موجی درست کنم. و امتداد موج را به زودی ببینم. تا آن دورترها. تا آن دورترینها.
پنجشنبه
چهارده جلد کتاب از گوشههای خانه جمع کردهام. زندگی خود را چهگونه میگذرانید؟ لای کلمات غلت میخورم آقا. تنهایی خود را چهگونه پر میکنید؟ کلمات در من غلت میخورند آقا. بله، همچو وضعیتیست. از بالای تخت، کنار تخت، کمد زیر آینهی بزرگ، روی میز آشپزخانه، کنار بخاری، صندلی کوچک کناردست و.. کتاب جمع کردهام که خانه را سامانی بدهم. افسارش از دستم رفته این اواخر. چموش شده و بینظم. از منی که بعید. بیشتر زورم را زدهام برای سرپا ماندن. سرحال ماندن. زنده ادامه دادن و فرو نرفتن. آنوقت دلخواهی خانه از دستم رفته. بستهی آلوهای خشک که شده بود شام این آخرهام، کنار تراکتهای نمایش، دستمال پاککنندهی لاک، قوطی قرص، دستکشهایی که از سفر جاماندند، لیست خرید، قبض برق، بطری آب و چه و چه همهگی لمیدهاند بر میز کوچک آشپزخانه. لباسهای شسته و تانخورده، دستهی مقوایی نقاشیها و پیچهی کاغذ کرافت کپهی کوچکی ساختهاند پای کتابخانه. کولهی سفر؟ هِه! کنار صندلیست هنوز. ضروریها را از دلش بیرون کشیدهام و لاشهی سیاهش نگاهم میکند یکبری. امروز با خستگی از کار برمیگشتم که پسرک را دیدم. با چشمهای سبز خندان و محجوبش. یعنی پاکشان از پل میگذشتم که دستهی نرگسهاش را دیدم. لبخندم شد. از تابستان نمیدانم به کجا کوچ کرده بود. شاید هم از بهار؟ نمیدانم. سال قبل ماهی یکی-دوبار ازش گل میخریدم وقت برگشت به خانه. دستهای شاهپسند، میخکهای مینیاتوری سفید، میناهای زرد، یکجور رز عجیب که نامی ازشان نمیدانم و چه و چه. و یکهو غیبش زده بود. دیشب که رو به گلفروشی بهار دلم ریخت و ایستادم به تماشا و اشک نشست به چشمهام آنطور. و امروز و برگشتن پسرک و دستهای گلپرک ارغوانی که خریدم اینطور. کار دنیا عجیب است. ورقهایی رو میکند گاهی -هرچند کوچک- اما نشانت میدهد که حواسش هست. که اگر بخواهی، کافیست دست دراز کنی. کمی فروکشم اما. با لبهایی که گوشههاش آویزان. بایست خانه را سامانی بدهم. اندوهِ خزیده را دور بریزم تا جاگیر نشده. باید طاقت بیاورم این خزان و زمستان را. خانه کمی سرد است و خنکای عطر گلها پراکنده. باید طاقت بیاورم.
هیـــسسس
مهر که هیچ، حرمت و احترامی هم باقی نگذاشت با آخرین ضربهاش. آخرین بی صداقتی. آخرین انتخاب. و من عمیق و سخت قسم خوردم که دیگر تمامش کنم برای همیشه. کنار بکشم برای همیشه. قسم خوردم که هیچ مرور نکنم. هیچ پذیرا نباشم. کلامی نباشد و نشانهای. که انگار یک تکه از گذشته را -گیرم چندسالی را- به کل محو و حذف و پاک کرده باشم. بیستم آبان بود که نوشتم گوشهای، قسم به خونی که ریخت و ضربانی که تکهتکه شد و دلی که از لهیب جهنم سوخت.. تا سهشنبه در فراموشی و خاموشی گذشت. گاه سهل و گاه سخت. سر خم کرده بودم روی رنگها و طرح درختم. آهسته و به حال خود داغهای سپیدار را میکشیدم. نقاش از کنار شانهی راستم سر را نزدیک کرد. و آهسته گفت مته به خشخاش فلانجای کار نگذار و رنگ را غلیظ کن و الخ. بی هیچ زمینهای و مروری و احساسی، بی هیچ دلتنگی و نگاه به گذشتهای، یکهو چشمهام پراشک شد و بیهوا شره کرد روی قلمو و چکید به حاشیهی نقاشی. نقاش رفته بود کنار شاگردی دیگر و چه خوب که ندید حالم را. مدتها بود کسی اینقدر نزدیک به صورتم نیامده بود و نفسی آغشتهی بوی آشنای لعنتی مارلبرو به این روزم نینداخته بود..
دوشنبه
آقای ب نوشته بود، میدانستید اگر چشم یک پستاندار مثل انسان را سه-چهار سال بسته نگه دارند، برای همیشه کور خواهد شد؟ و با وجود سلامت فیزیکی چشم، پیامهای ارسالیاش به مغز دیگر پردازش نمیشود و آن قسمت برای همیشه خاموش خواهد شد؟ میگفت مغز قسمتهای مجزایی برای تحلیلِ احساسات، لذت، تامل و غیره دارد. و اگر هرکدامِ این بخشها مدتی بلااستفاده بمانند، واقعی و فیزیکی از بین خواهند رفت.
سرم حجیم شد از دانستناش! اینکه چه چیزهایی را درونم بیاستفاده گذاشتهام و مدتهاست پیغامی به مغزم مخابره نشده، میترساندم. اینکه آدمهای دور و برم چه خوبیهایی را درونشان کناری گذاشتهاند و تن به هوسرانی سرسامآوری سپردهاند، میترساندم. این قِسم خاموشی میترساندم.
یکشنبه
پیغام داد، صد سالی هست ندیدهایم هم را؟ گفتم برویم آشخوری؟ و نیمساعت بعد کنار گلفروشی بود. با هیجانی آشنا از شیدایی و خلمآبیهام گفتم. و آشکارا دستهام میلرزید و صِدام بریده بریده بود و چشمهام برق میزد. گفت دیوانهای، اما بیآزاری. و هردو خندیدیم. از کتابهای تازه براش گفتم که چهطور به وجدم میآورند. به خنده و حیرت پرسید از ادبیات بریدهای؟ فیزیک کوانتوم آخر؟! گفتم کورمال کورمال که نمیشود کیهان را سیر کرد. گفتم چیزهایی درونم به جوش آمده. ذراتی به جنبش افتادهاند. گفتم این اواخر روزهایی بوده که حس کردهام تنها کافیست دست پیش ببرم و چیزی را جایی دورتر جابهجا کنم. حس کردهام میتوانم. میدانی از چه حرف میزنم؟ سرش به پیغامهاش بود. با کنارهی قاشق تهماسیدهی آش را توی کاسه نقش میکشیدم. حس کردهام میتوانم دست پیش ببرم و چیزی را جایی دورتر..
شنبه
پیش از شروع نمایش، پشت درهای بستهی سالن سایه، در تاریکی کتابم را مایل گرفته بودم رو به تکه نوری و از اژدهاک و فریدون میخواندم. که اژدهاک را نکشت و به بند کشید. و این یعنی دری برای بازگشت اهریمن و دریغسالی باز مانده بود. گمانم بود با دستهای کمجان و خالی اژدهاک کذام را بند کشیدهام. و تکانتکان و فریاد دهشتناکش را گاه به جان حس میکنم و به دل میشنوم. و طاقت میآورم این همه را. و میگذرم.
از نمایش برمیگشتم. از نمایشی ناخوب. از بازیهایی ناخوب. برای رفتن از پردهای به پردهای، زن نمایش غش میکرد و میافتاد و صحنه نیمهتاریک میشد و.. دلزده و ملولم کرده بودند. پیاده برمیگشتم و پیغامهاش را میخواندم. از مفهوم آنتیفراجایل برام مینوشت. میگفت نظریهپرداز همچو میگوید، اگر چیزی را به زمین بکوبیم و نشکند، میگوییم نشکستنیست. اما اگر از هربار به زمین کوبیده شدن نه تنها نشکند بلکه کیفیتش هم بالاتر برود، میشود آنتیفراجایل! میگفت اضطراب و استرس برای زندگی مفید است. آنقدر رنج میبری تا نسبت به آن فشارِ پیاپی به طاقتی نامیرا برسی. و اما ریکاوری هم بایست باشد میان هر هجوم! به خانه رسیده بودم. و نخ این فکر چنان به دست و پام پیچیده بود که آیا حال معتدل این روزهام، دامنهایست میان دو رنج؟ که طوفان دیگری در راه است؟ که قرار است ناشکستنی شوم یا چه؟ که قرار است باز اژدهاک بند بگسلد و..؟ و طاقت میآورم این همه را. و میگذرم. گیرم زمین زیر پام گلآلود و چسبناک. گیرم راه سخت و ناهموار. گیرم قدمها کند. گیرم صدای اژدها بلند.
جمعه
دلتنگی تنانه- شش
پشت نرمهی گوش و آویزهی گوشوارهاش استخوانی برجستهست. رشتههای نازکی مو رُستهست. آهسته به سرانگشت دستهی شبق موهاش را کنار بزنید و گرمِ لبها را نزدیک کنید. و ببوسید امتداد سپیدنای را تا گودی گلوگاه و ترقوههاش. وقفه، اتراق. بندبند برجستهی انگشتها. آبی رگها. تا کف کوچک نمدارِ تبکردهی دستهاش. وقفه، اتراق. مکث. نفس. گونه بسایید به شقیقههاش. به مژههاش. به لالهی لطیف گوش چپ. تا چانه و چال لبهاش. وقفه، اتراق. مکث. نفس. نام کوچکش را بخوانید. بگذارید مردمک به مردمک مهرش تکثیر شود. بگذارید آهسته دست را بلغزاند رو فراخ سینهتان. آویخته و رها از کتفها و گردنتان. به آغوش بکشید. پوست منقبض شکم و دندههاش را حس میکنید؟ تماس زانوهای سستشدهاش را چه؟ بخندید. جان بخوانیدش. ببوییدش. به سینه بفشاریدش. بسیار ببوسیدش. و بیشک تا عمق جانتان این زمزمه تکرار خواهد شد که دلتنگاید..
دلتنگی تنانه- پنج
دلش لک زده برای در آغوش فشرده شدن. برای در آغوش غرق شدن. از بوی آغوش و هرم پذیرای سینه و عطر تن هیچ میدانید؟ از جنبش لبهایی و سرشاری صدا به گوشتان که جان؟ که جان دلم؟ دلش لک زده برای فشردن استخوان کتف. لبها و بینی را فروبردن به انحنای گردن. دلش لک زده برای رفتن روی پنجه و بوسیدن. بوسیدن. بوسیدن. بوسیدن. دلش لک زده برای دوست داشتن. برای دوباره دوست داشتن. و دقیقا پسِ همین جملهست که شما گرمی اشکهاش را نمیبینید. آخ... دلش لک زده برای آدمی امن. برای تنی مومن به عهد. به قاعده. مطلوب. دلش لک زده برای رفتن روی پنجه و بوسیدن. بوسیدن. بوسیدن. که چشم باز کند آن میان و آخ... پسِ همین جملهست که شما گرمی شور اشکهاش را نمیبینید. دلش لک زده برای در آغوش فشرده شدن. در آغوشِ امن فشرده شدن. به تمنا فشرده شدن. و عطر تن را پسِ پیرهن به سینه کشیدن. آشفتهی موها. گوشههای چشم. و آخ از دستها. دلش لک زده برای تن سپردن. آهسته لغزیدن. گرم. مماس. درهم فشرده و بیروزن. دلش لک زده. لک افتاده. داغ مانده. و آن بیرون هوا سخت گرفته و بارانیست. به زمزمه میگوید به زودی به زودی به زودی همه چیز همه چیز همه چیز درست خواهد شد..
و تو چه دانی طاقت چه حیوان چموشیست و افسار و مهارش سخت..
هوا هنوز تاریک بود. سپیده پشت ابرهای آبستن کاهلی میکرد. نزدیکیهای تهران جاده تن به باران داد. من زانوها را بغل کرده بودم. چانه هم تکیه بر مچها. سرخی شیروانی سولهها، دکلهای انتقال برق و درختهای خشک، پشت شرههای باران بر شیشه را تماشا میکردم. گردن افراشتهی جرثقیلها را که نام دیگرشان درناست. جانفلزی سرسخت. بیکوچ و بی دلتنگی و هیچ. باقی سکوت. باقی کبودِ ابر.
کوله به دوش، نزدیکیهای خانهی بهار آن خمیدگی آشنا را دیدم. کوژ شده بود. چون کمانی کشیده. میدیدم گویی طنابی سخت از گلوگاه تا زیر دندههام وصل است و مرا میکشد به جلو. من این حال کمان و قوز را خوب میشناختم. شانهها افتاده و گردن خمیده و قدمها سست. باران موهام را چسبانده بود به پیشانی و باریکهی انگشتهام یخ کرده بود. سفر تمام شده بود و من چون کمانی خمیده بازمیگشتم. از تنهایی به تنهایی. فسرده. اگر تن میدادم باز همان تلخیها و گریز در انتظار بود. باز همان مچالگی و اشک. ایستادم. صورت را گرفتم بالا. ذکر روزهای خوب را زمزمه کردم. صبح خلوت بارانی جمعه. به صدای رسا. گفتم «درست میشه. همه چی درست میشه.» و پا به خانه گذاشتم.
اشتراک در:
پستها (Atom)