جمعهی آبی کبود. جمعهی روشن. جمعهی آرام. روزهای تعطیلم را خوش دارم. پای تخت بساط نقاشیست. پالتی که رنگها درش خشک میشوند. بریدهی مقواها و این اواخر تکههای کارتن کاهی هم در کنار. کتاب در بغل به تخت میخزم و باکم از صبح و کار نیست. جمعهی آبی کبودم. حالم خوب و آرام است. جادو توی مشتهام است. باورتان میشود؟ جادو کف دستم چون ستارهای رام و روشن است. دیشب با آفتابگردانها سر صلحم بود. کشیدم و کیف کردم. بعد طرح ماده آهو و گوزن هم. یک انیمهی ژاپنی هم دیدم و سرشارتر شدم. و اما صبح زود بلیط گرفتم تا بعدِ مدتها به تماشای فیلمی بنشینم. سینمای محبوبم. دنج و کهنه و خلوت. با روکش مخمل سرخ صندلیهاش. و آن نردهی چوبیِ نمیدانم چهکارآمدی که پای پردهست. خوشخوشک طبق معمول اولین نفر رسیدم و زود. خلوتِ ظهر جمعه خالی از چیپسخورها، وولخورها، موبایلیها و پچپچوها. کتاب را از کاورش چون برگههایی مقدس بیرون کشیدم و غرق شدم. فیزیک کوانتوم رسیده بود به آنجا که میگفت، [تصور کنید با آن ابهت علمی چندصدسالهاش، رو کرده باشد به من!] «زمان و مکان تویی!» و چه و چه.. آن وقت بود که جادو را چون ستارهای روشن سُراند لای انگشتهام. غرق و مست و حیران بودم که در سالن گشوده شد. فیلم؟ خیلی روان و قابلِ تحسین و خوب. به قاعده و بیلک. وقتی چراغها روشن شد دیدم اولبار است که تنهام و رضایت دارم. هم فیلم خوش بود و هم هوا و هم حالم. سلانه قلهک را آمدم پایین. به سرخی چراغ راهنمایی خیره شدم که لای شاخهها قاب نابی شده بود. توی مسیر نان چاودار و رطب خریدم و از جمعهی آبی کبودم راضی و آرامام. من اراده کردهام همهچیز درست شود و حالا شده. حال را مدتیست معتدل نگهداشتهام. سقوط و فروکش و رنجی نبوده. بوده و دریچه را بستهام. پشت به هوهوی رنج و خلافِ بادِ پُرزور سرکش دویدهام. تا جمعهی آبی کبود. جمعهی روشن. جمعهی آرام. میخواهم بازویی را بگشایم. و موجی درست کنم. و امتداد موج را به زودی ببینم. تا آن دورترها. تا آن دورترینها.