از صدای باران بیدار شدهام. پنج صبح جمعه با این ترانهی کهنهی کودکانه که «بارون میاد جَرجَر». بس که چکیده روی بدنهی فلزی کولر، تقتق. این کتابی که میخوانم و شکستهبسته نظریات فیزیک را ازش یادمیگیرم، از فضایی بین سیاره/ستاره/کهکشانی حرف میزند که خلاء نیست و فلان است و بهمان. دیشب بعد از اینکه درزبهدرز خانه را روبیدم از غبار و هرچیزی نشست جای خودش، خستگی به خوابی عمیقم برد. رویا دیدم. رویایی که به کلمه نمیگنجد. زانوها را جمع کرده بودم توی سینه و کف دستها را گذاشته بودم روی گوشهام. هوا هوهوی خفیفی میکرد. اندازهی یک دانهی شن بودم میان سیارکها و اخترهای بسی بسی بزرگتر از زمین. آهسته آهسته غوطه میخوردم در آن لایتناهی غریب. چون رودی تاریک و سیال و امن در برم گرفته بود. گویهای کوچک و بزرگ هریک با نوری خاص خود، تا بیکران شناور بودند. احساسم؟ یقینم؟ این بود که این دانهی شن با نیرویی نادیدنی وصل است به همه ذرات دیگر. یک بازو را گشودم و آهسته چون حرکتی ماهیوار موجی درست کردم. و امتداد موج را همان سوی کیهان دیدم. نرم و پیوسته. گویها جنبیدند. حتا رود تاریک نادیدنی موج برداشت. تا آن دورترها. تا آن دورترینها. از صدای باران بیدار شدهام. هنوز توی تختم یک دانهی شنام. جنینی در خود جمع شده. میخواهم بازویی را بگشایم. و موجی درست کنم. و امتداد موج را به زودی ببینم. تا آن دورترها. تا آن دورترینها.