مهر که هیچ، حرمت و احترامی هم باقی نگذاشت با آخرین ضربهاش. آخرین بی صداقتی. آخرین انتخاب. و من عمیق و سخت قسم خوردم که دیگر تمامش کنم برای همیشه. کنار بکشم برای همیشه. قسم خوردم که هیچ مرور نکنم. هیچ پذیرا نباشم. کلامی نباشد و نشانهای. که انگار یک تکه از گذشته را -گیرم چندسالی را- به کل محو و حذف و پاک کرده باشم. بیستم آبان بود که نوشتم گوشهای، قسم به خونی که ریخت و ضربانی که تکهتکه شد و دلی که از لهیب جهنم سوخت.. تا سهشنبه در فراموشی و خاموشی گذشت. گاه سهل و گاه سخت. سر خم کرده بودم روی رنگها و طرح درختم. آهسته و به حال خود داغهای سپیدار را میکشیدم. نقاش از کنار شانهی راستم سر را نزدیک کرد. و آهسته گفت مته به خشخاش فلانجای کار نگذار و رنگ را غلیظ کن و الخ. بی هیچ زمینهای و مروری و احساسی، بی هیچ دلتنگی و نگاه به گذشتهای، یکهو چشمهام پراشک شد و بیهوا شره کرد روی قلمو و چکید به حاشیهی نقاشی. نقاش رفته بود کنار شاگردی دیگر و چه خوب که ندید حالم را. مدتها بود کسی اینقدر نزدیک به صورتم نیامده بود و نفسی آغشتهی بوی آشنای لعنتی مارلبرو به این روزم نینداخته بود..