یک. کوچهی فاخته زندگی میکردم آن وقتها. و
یکروز چنان به تنگ آمدم که به سرم زد گموگور شوم. تلفنم را خاموش کردم. به کار
نرفتم و هیچ خبر هم ندادم. از خانه هم زدم بیرون. جلفا و پرندههاش را پشت سر
گذاشتم. از کنار گلفروش زیر پل سیدخندان گذشتم. از ویترینهایی با دکور داخلی و هزار
طرح کاغذدیواری رد شدم و سلانه و بیهدف تا خیابان سنایی رفتم. از آنجا تا فردوسی
شاید. بعد نیمی دیگر از شهر. پرسه، پرسه، پرسه. حالا که مینویسم خاطرم نیست پاییز
بود یا زمستان. چه پوشیده بودم و هوا چهطور بود. اینها از خاطرم رفته به تمامی. میدانم خسته شدم.
خسته و دردناک شدم. خسته و دردناک و مستاصل شدم. و سر آخر به خانهی آبی بازگشتم.
از شب گذشته بود. به عادت معمول پلههای مارپیچ را گرفتم تا اتاقی امن که سپینود
بخشیده بودم. اتاقی امن رو به کوه. رو به صدای پرندههای دانهچین. حالم عجیب بود.
دردی خفه را ریخته بودم به شهر اما جانم سبک نشده بود.
دو. نشسته بودم لبهی تخت، پشت به پنجرهاش. او
میان تخت بود. خاطرم نیست پاهاش را چهطور جمع کرده بود. خاطرم نیست انگشتهاش را
در هم چفت کرده بود یا نه. خاطرم نیست نور لکههای گرم و روشناش را ریخته بود به
اتاق یا نه. گفت میخواهد برام قصهای بگوید. من نگاهش نمیکردم. آدمی که از
گموگور بازمیگردد، نمیتواند خودش را در چشمهای دیگری پیدا کند. گفت حوالی سال
شصتوچند خانوادهای دو کودک داشت و زن زیبای خانه آبستن بود. شکمی برآمده توی سرم
نقش بسته از قصهاش. خانه گویا در طبقات بالای ساختمانی بوده چنددهگانه. روزی صدای
آژیر پیچیده. موشکها رد انداختهاند به آسمان شهر. برق هم بیشک رفته. همه
دویدهاند سمت پلهها. جنگ روی زشت آدمهاست. زن تا برسد به خروجی روی پلهها با
خون رد انداخته. کودکش هرگز پا به دنیا نگذاشته آن سال. من از درد و خون و تصویر
مچاله بودم. گفت بعدها که آتش خوابید و کارها از رونق افتاد و سکه جور دیگری
چرخید، به ناچار کوچ به محلهای دیگر کردند. زن زیبای قصه با سفیدی گونههای برجسته
و تیلهی براق چشمهاش شد مادر پسرکی کوچک با موهایی روشن و چشمهایی روشن و
بیخیالی ناب کودکانه. میگفت پسرک هیچ از نگرانی نمیدانسته آن وقتها. قد
میکشیده و زندگی را دندانهدار نمیدیده. هیچچیز و هیچکس براش پرمهم و تپنده نبوده. قصه
رسیده بود به گموگور شدن آدمی عزیز. از بیخوابی و به هرکجا زنگ زدن و بیخبر
ماندن میگفت. کتاب میخوانده و هیچ نمیفهمیده لغات را. که زمان کند
و کشدار میگذشته. که هیچکس هیچ نمیدانسته. همخانه بیخبر. همکارها بیخبر. دوست بیخبر. تلفن خاموش. تماسهای بیصبر و
بیقرار نزدیک به هم. پیامها نارس. و تکرار صدای اپراتور که خبر از هیچ میداده
با خونسردی. میگفت حس کردم عزیزترینی که داشتهام دیگر نیست. دستم
به کجا میرسید؟ از کجای شهر پیداش میکردم؟ نشان و شمارهای از خانهی مادریاش
نداشتم هم. گفت اولبار بود که نگرانی را اینطور پرزور میچشیدم. بعدتر گموگور
عزیز را به سینه فشرد که دیگر بیخبر همهچیز را رها نکند. که رها نکند. گموگور
نشود. و قصهاش تمام شد. و قصهشان تمام شد. و تمام شدند.