مِه آمده نزدیک. نازکای تن را ساییده به پنجره. دمی کار را زمین گذاشتهام. ایستادهام به تماشا. شاخههای لخت چنار و چند برگ چروکِ جامانده از پاییز. شلوغی شهر را پوشانده. هیچ نیست الا شاخههایی پسِ حریر. آمده همشانهام. از پشت سبیلهای سفید پرپشت میگوید، میخواهم بفرستمات عسلویه. آنجا میتوانی چندروز پیاپی مِه ببینی. تیرهی پشتم میلرزد. حرفش را پیش کشیده بود میان جلسهای. عرق سرد کرده بودم آن وقت. نام این تکه از انتهای ایران حالم را باژگونه میکند. شمارهی روزهایی که شوق بود و انتظار از دستم رفته. حالا آن دیگری میشمارد و به شوق در میگشاید و آغوش میکشد بیشک. شمارهی روزهای تلخی و فاصله، فاصله، فاصله اما.. تکرار میکند باز، به زودی. پسِ پردهی اشک، مِه متراکم و نفسگیرتر است. درنایی درون مِه گم میشود توی سینهام...