یکشنبه

مِه آمده نزدیک. نازکای تن را ساییده به پنجره. دمی کار را زمین گذاشته‎ام. ایستاده‎ام به تماشا. شاخه‎های لخت چنار و چند برگ چروکِ جامانده از پاییز. شلوغی شهر را پوشانده. هیچ نیست الا شاخه‎هایی پسِ حریر. آمده هم‎شانه‎ام. از پشت سبیل‎های سفید پرپشت می‎گوید، می‎خواهم بفرستم‎ات عسلویه. آن‎جا می‎توانی چندروز پیاپی مِه ببینی. تیره‎ی پشتم می‎لرزد. حرفش را پیش کشیده بود میان جلسه‎ای. عرق سرد کرده‎ بودم آن وقت. نام این تکه از انتهای ایران حالم را باژگونه می‎کند. شماره‎ی روزهایی که شوق بود و انتظار از دستم رفته. حالا آن دیگری می‎شمارد و به شوق در می‎گشاید و آغوش می‎کشد بی‎شک. شماره‎ی روزهای تلخی و فاصله، فاصله، فاصله اما.. تکرار می‎کند باز، به زودی. پسِ پرده‎ی اشک، مِه متراکم و نفس‎گیرتر است. درنایی درون مِه گم می‎شود توی سینه‎ام...