هوا هنوز تاریک بود. سپیده پشت ابرهای آبستن کاهلی میکرد. نزدیکیهای تهران جاده تن به باران داد. من زانوها را بغل کرده بودم. چانه هم تکیه بر مچها. سرخی شیروانی سولهها، دکلهای انتقال برق و درختهای خشک، پشت شرههای باران بر شیشه را تماشا میکردم. گردن افراشتهی جرثقیلها را که نام دیگرشان درناست. جانفلزی سرسخت. بیکوچ و بی دلتنگی و هیچ. باقی سکوت. باقی کبودِ ابر.
کوله به دوش، نزدیکیهای خانهی بهار آن خمیدگی آشنا را دیدم. کوژ شده بود. چون کمانی کشیده. میدیدم گویی طنابی سخت از گلوگاه تا زیر دندههام وصل است و مرا میکشد به جلو. من این حال کمان و قوز را خوب میشناختم. شانهها افتاده و گردن خمیده و قدمها سست. باران موهام را چسبانده بود به پیشانی و باریکهی انگشتهام یخ کرده بود. سفر تمام شده بود و من چون کمانی خمیده بازمیگشتم. از تنهایی به تنهایی. فسرده. اگر تن میدادم باز همان تلخیها و گریز در انتظار بود. باز همان مچالگی و اشک. ایستادم. صورت را گرفتم بالا. ذکر روزهای خوب را زمزمه کردم. صبح خلوت بارانی جمعه. به صدای رسا. گفتم «درست میشه. همه چی درست میشه.» و پا به خانه گذاشتم.