یک. دخترکی گلوله میشود توی قطار. من تکیه به دیوارهی شیشهای دو واگن دادهام. جایی که مردها را از زنها جدا کردهاند. ناخنهاش را از ته گرفته. لاک سرخش جابهجا پریده. بستهی رو به تمام ویفر شکلاتی توی دستش است. از کنار گوش من سرک میکشد به پشتم. همهی جانش لبخند میشود. آهسته انگشتها را میکشد بالا. لای جمعیت. و برای آدمی که نمیبینم دست تکان میدهد. دلم میخواهد از دیدن کسی همه جانم پر از لبخند شود. وقتی بوی تناش میان هزار آدم خسته و عبوس و سرمازده، گرمای خون به رگهام میدواند.
دو. دواندوان و بارانخورده و خیس میرسم به کلاس. تمام دولت را پیاده میروم به ناچار. رنگ به دیوارههای آنسوی کوچهای در بلگراد، ورشو یا وین میگذاریم که برق میرود یکهو. بعدتر دور میزی نشستهایم به انتظار روشنا. نور شمعی پرپرزن تابیده به چهرههاشان. از چند و چون رابطه میگویند. از مسئولیت. از مهر. از چه و چه. دست زیر چانه دارم. همهچیز کند و صامت است برام. میپرسند تو چی؟ نومیدی از آدمها؟ تنهایی خوشتری؟ لبهام دوخته و برهم. رو میگردانم به خیسدرخیس خیابان و شرهی سرخ چراغهاش. خالیام آن لحظه از کلمه. نومید اما نه. توی دلم تکرار میکنم همه چیز به زودی درست خواهد شد. بوی تناش میان هزار آدم خسته و عبوس و سرمازده، گرمای خون به رگهام میدواند به زودی. همه جانم از لبخند پر میشود وقت دیدارش. وقتی صورتش را و تیلهی ناب چشمهاش را بیارد نزدیک نفسهام. خواه کوچهای در بلگراد، ورشو یا وین. یا خانهی کوچک بهار.
سه. آخ اگر بدانی. به زودی.