پیغام داد، صد سالی هست ندیدهایم هم را؟ گفتم برویم آشخوری؟ و نیمساعت بعد کنار گلفروشی بود. با هیجانی آشنا از شیدایی و خلمآبیهام گفتم. و آشکارا دستهام میلرزید و صِدام بریده بریده بود و چشمهام برق میزد. گفت دیوانهای، اما بیآزاری. و هردو خندیدیم. از کتابهای تازه براش گفتم که چهطور به وجدم میآورند. به خنده و حیرت پرسید از ادبیات بریدهای؟ فیزیک کوانتوم آخر؟! گفتم کورمال کورمال که نمیشود کیهان را سیر کرد. گفتم چیزهایی درونم به جوش آمده. ذراتی به جنبش افتادهاند. گفتم این اواخر روزهایی بوده که حس کردهام تنها کافیست دست پیش ببرم و چیزی را جایی دورتر جابهجا کنم. حس کردهام میتوانم. میدانی از چه حرف میزنم؟ سرش به پیغامهاش بود. با کنارهی قاشق تهماسیدهی آش را توی کاسه نقش میکشیدم. حس کردهام میتوانم دست پیش ببرم و چیزی را جایی دورتر..