هرگز رو کردهاید به زخمتان و به زمزمه گفتهاید هیس؟ امروز بی اختیار وقتی بیقرارِ درد بود، نگاهش کردم و گفتم هیــــــسس! مثل کودکی که زانویی زخمی را ببرد رو به مادر و گریه سردهد. مادری که به سینه میفشارد و آرامش میکند. همان حال را داشتم. آن شیار دردناک به گوشههای چشمم چین میانداخت و لب میگزیدم و مرهمم تنها کلمه بود. وقت حمل کیسههای خرید، فشردن لباسهای خیس، آویختن از میلهی اتوبوس یا مترو، حتا وقتی زیر سرم باشد و به خواب رفته باشم. انگار میکنم حالاست که لبههای جوشخوردهی سفید و نازکاش از هم بدرد. من از دیدناش پرهیز دارم. زیر دستبند چرم یا مهرههای چوبی و سنگی پنهانش میکنم. وقت شانه کردن موها از توی آینه نگاهم میکند. خاموش است. چشم میدزدم ناگزیر. اما میدانم همیشه هست. میدانم به چه روزی وصل است. آخ.. میدانم چه بر سرش آمده و چرا. خاموش است. پرهیز دارم از مواجهه. اما میدانم همیشه هست. تا همیشه هست و مرا به فروردینی تلخ و خیس وصل میکند. مرا به روزهایی جان به لب..