بوی تب گرفتهام. بندبند استخوانهام با نخ درد به هم وصل شدهاند. عروسک خیمهشببازی که با درد تلقتلق میکند. ماندهام خانه. توی تخت. پشت پلکهام هُرم صحرای سیناست. نازکی موهای کنار شقیقه و پشت گردنم از تب نم برداشته. داستان جاشوی پیر بالدار نروژی را دست گرفتم به خواندن. گذاشتم اینجا. به جنگ رخوت زکام رفتم گویی. ناچار شدم جابهجاش سرفهها را حذف کنم وقت ویرایش. ولی صدای گرفته را درمانی نداشتم. داستانخوانی و صوتی کردنشان و نوشتن اینجا را مدیون سین هستم. رفاقتی که نپایید. او گذاشت به پای ناسپاسیام و من.. داستانخوانی و صوتی کردنشان، نوشتن اینجا، دست به رنگ بردن، به تماشای نمایشی نشستن و کتاب، کتاب، جادوی کتاب زندهام میدارند. بهانههای زیستن. گاهگداری سفر، امید به دوباره دوست داشتن، حضور گرم مادر، حضور گرم پُرمهر مادر زندهام میدارند. بوی تب گرفتهام. به قدر فرودادن یک قرص، آب مانده در خانه. جان بیرون رفتنم نیست هیچ. تمام شب به درد گذشت. از شانهای به شانهای آخ گفتم و از سرفهای به سرفهای هم. امروز بعدِ داستان به حال نزاری ایستادم به تیار کردن سوپ. حالا بوی آویشن و لیمو از ریزجوشهای خوراک خانه را پُر کرده. بوی تب گرفتهام. دلم میخواهد کسی برام کتاب بخواند. پلکهای گرمشده و مست خوابم را ببوسد. یک بسته تست چاودار و شِلی آب بخرد. بعد هم آهسته تنش را جاکند کنار مچالهی تبدارم. آغوشم بگیرد بی اضطراب واگیر مرض. مهرش سلول به سلول سرایت کند به جانم. بوی بهبود بگیرم. کاش..