زن دوازده سالیست که آغشتهی زندگی مشترک است. هممسیر بودیم که خواست سری به لباسفروشی بزنیم. فروشگاهی با پاپوشهای عروسکی و کلاههای بافتنی رنگی و البته لباسهای راحتی بزرگسال. کنار رگالی ایستادم و لباسی یقهگرد و سیاه را برانداز میکردم. عرض شانهها را. فراخی سینه را. قد تنه را. نرمی پارچه را. پرسید «به نظرت برای ع بگیرم؟» گفتم اگر عاشق چال گلوگاه ع هستی، این ایدهآل است چون کمی بالای ترقوهها را هم نشانات میدهد محض حظ مبسوط! با حیرت گفت من هرگز فکر نکرده بودم که میشود عاشق چال گلوگاه کسی هم شد. اصلا نمیدانم ع همچو چیزی دارد یا نه. حرفی نداشتم! اینکه هرگز سر فرو نبرده به آن گودال مقدس و لب نفشرده و بینی نساییده و به وقت آرامی نوازشی نکرده و.. حرفی نداشتم! پرسید مگر هنوز توی رابطهای که اینها را بالاوپایین میکنی؟ جوابش دادم آن قصه تمام شده و او حالا با دیگریست و نمیدانم چال گلوگاهش برای آن دیگری هم عزیز است یا نه. آن دیگری.. گفتم تماشا که عیبی ندارد. خیالانگیز و دلخواه و پُروسوسه! گفتم بالای هیچ رگالی ننوشتهاند که «آدمهای تنها از دست زدن خودداری کنند!». خندید. به تلخی خندیدم. چال گلوگاه ع را اما نشاناش داده بودم..