پیش از شروع نمایش، پشت درهای بستهی سالن سایه، در تاریکی کتابم را مایل گرفته بودم رو به تکه نوری و از اژدهاک و فریدون میخواندم. که اژدهاک را نکشت و به بند کشید. و این یعنی دری برای بازگشت اهریمن و دریغسالی باز مانده بود. گمانم بود با دستهای کمجان و خالی اژدهاک کذام را بند کشیدهام. و تکانتکان و فریاد دهشتناکش را گاه به جان حس میکنم و به دل میشنوم. و طاقت میآورم این همه را. و میگذرم.
از نمایش برمیگشتم. از نمایشی ناخوب. از بازیهایی ناخوب. برای رفتن از پردهای به پردهای، زن نمایش غش میکرد و میافتاد و صحنه نیمهتاریک میشد و.. دلزده و ملولم کرده بودند. پیاده برمیگشتم و پیغامهاش را میخواندم. از مفهوم آنتیفراجایل برام مینوشت. میگفت نظریهپرداز همچو میگوید، اگر چیزی را به زمین بکوبیم و نشکند، میگوییم نشکستنیست. اما اگر از هربار به زمین کوبیده شدن نه تنها نشکند بلکه کیفیتش هم بالاتر برود، میشود آنتیفراجایل! میگفت اضطراب و استرس برای زندگی مفید است. آنقدر رنج میبری تا نسبت به آن فشارِ پیاپی به طاقتی نامیرا برسی. و اما ریکاوری هم بایست باشد میان هر هجوم! به خانه رسیده بودم. و نخ این فکر چنان به دست و پام پیچیده بود که آیا حال معتدل این روزهام، دامنهایست میان دو رنج؟ که طوفان دیگری در راه است؟ که قرار است ناشکستنی شوم یا چه؟ که قرار است باز اژدهاک بند بگسلد و..؟ و طاقت میآورم این همه را. و میگذرم. گیرم زمین زیر پام گلآلود و چسبناک. گیرم راه سخت و ناهموار. گیرم قدمها کند. گیرم صدای اژدها بلند.